شاهنامه/گفتار اندر داستان فرود سیاوش ۳
< شاهنامه
طلایه شب تیره بهرام بود | کمندش سر پیل را دام بود | |||||
برآورد اسپ کبوده خروش | ز لشکر برافراخت بهرام گوش | |||||
کمان را بزه کرد و بفشارد ران | درآمد ز جای آن هیون گران | |||||
یکی تیر بگشاد و نگشاد لب | کبوده نبود ایچ پیدا ز شب | |||||
بزد بر کمربند چوپان شاه | همی گشت رنگ کبوده سیاه | |||||
ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست | بدو گفت بهرام برگوی راست | |||||
که ایدر فرستندهی تو که بود | کرا خواستی زین بزرگان بسود | |||||
ببهرام گفت ار دهی زینهار | بگویم ترا هرچ پرسی ز کار | |||||
تژاوست شاها فرستندهام | بنزدیک او من پرستندهام | |||||
مکش مر مرا تا نمایمت راه | بجایی که او دارد آرامگاه | |||||
بدو گفت بهرام با من تژاو | چو با شیر درنده پیکار گاو | |||||
سرش را بخنجر ببرید پست | بفتراک زین کیانی ببست | |||||
بلشکر گه آورد و بفگند خوار | نه نامآوری بد نه گردی سوار | |||||
چو خورشید بر زد ز گردون درفش | دم شب شد از خنجر او بنفش | |||||
غمی شد دل مرد پرخاشجوی | بدانست کو را بد آمد بروی | |||||
برآمد خروش خروس و چکاو | کبوده نیامد بنزد تژاو | |||||
سپاهی که بودند با او بخواند | وزان جایگه تیز لشکر براند | |||||
تژاو سپهبد بشد با سپاه | بایران خروش آمد از دیدهگاه | |||||
که آمد سپاهی ز ترکان بجنگ | سپهبد نهنگی درفشی پلنگ | |||||
ز گردنکشان پیش او رفت گیو | تنی چند با او ز گردان نیو | |||||
برآشفت و نامش بپرسید زوی | چنین گفت کای مرد پرخاشجوی | |||||
بدین مایه مردم بجنگ آمدی | ز هامون بکام نهنگ آمدی | |||||
بپاسخ چنین گفت کای نامدار | ببینی کنون رزم شیر سوار | |||||
بگیتی تژاوست نام مرا | بهر دم برآرند کام مرا | |||||
نژادم بگوهر از ایران بدست | ز گردان وز پشت شیران بدست | |||||
کنون مرزبانم بدین تخت و گاه | نگین بزرگان و داماد شاه | |||||
بدو گفت گیو اینکه گفتی مگوی | که تیره شود زین سخن آبروی | |||||
از ایران بتوران که دارد نشست | مگر خوردنش خون بود گر کبست | |||||
اگر مرزبانی و داماد شاه | چرا بیشتر زین نداری سپاه | |||||
بدین مایه لشکر تو تندی مجوی | بتندی بپیش دلیران مپوی | |||||
که این پرهنر نامدار دلیر | سر مرزبان اندر آرد بزیر | |||||
گر اایدونک فرمان کنی با سپاه | بایران خرامی بنزدیک شاه | |||||
کنون پیش توس سپهبد شوی | بگویی و گفتار او بشنوی | |||||
ستانمت زو خلعت و خواسته | پرستنده و اسپ آراسته | |||||
تژاو فریبنده گفت ای دلیر | درفش مرا کس نیارد بزیر | |||||
مرا ایدر اکنون نگینست و گاه | پرستنده و گنج و تاج و سپاه | |||||
همان مرز و شاهی چو افراسیاب | کس این را ز ایران نبیند بخواب | |||||
پرستار وز مادیانان گله | بدشت گروگرد کرده یله | |||||
تو این اندکی لشکر من مبین | مراجوی با گرز بر پشت زین | |||||
من امروز با این سپاه آن کنم | کزین آمدن تان پشیمان کنم | |||||
چنین گفت بیژن بفرخ پدر | که ای نامور گرد پرخاشخر | |||||
سرافراز و بیداردل پهلوان | به پیری نه آنی که بودی جوان | |||||
ترا با تژاو این همه پند چیست | بترکی چنین مهر و پیوند چیست | |||||
همی گرز و خنجر بباید کشید | دل و مغز ایشان بباید درید | |||||
برانگیخت اسپ و برآمد خروش | نهادند گوپال و خنجر بدوش | |||||
یکی تیره گرد از میان بردمید | بدان سان که خورشید شد ناپدید | |||||
جهان شد چو آبار بهمن سیاه | ستاره ندیدند روشن نه ماه | |||||
بقلب سپاه اندرون گیو گرد | همی از جهان روشنایی ببرد | |||||
بپیش اندرون بیژن تیزچنگ | همی بزمگاه آمدش جای جنگ | |||||
وزان سوی با تاج بر سر تژاو | که بودیش با شیر درنده تاو | |||||
یلانش همه نیکمردان و شیر | که هرگز نشدشان دل از رزم سیر | |||||
بسی برنیامد برین روزگار | که آن ترک سیر آمد از کارزار | |||||
سه بهره ز توران سپه کشته شد | سربخت آن ترک برگشته شد | |||||
همی شد گریزان تژاو دلیر | پسش بیژن گیو برسان شیر | |||||
خروشان و جوشان و نیزه بدست | تو گفتی که غرنده شیرست مست | |||||
یکی نیزه زد بر میان تژاو | نماند آن زمان با تژاو ایچ تاو | |||||
گراینده بدبند رومی زره | بپیچید و بگشاد بند گره | |||||
بیفگند نیزه بیازید چنگ | چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ | |||||
بدان سان که شاهین رباید چکاو | ربود آن گرانمایه تاج تژاو | |||||
که افراسیابش بسر برنهاد | نبودی جدا زو بخواب و بیاد | |||||
چنین تا در دژ همی تاخت اسپ | پساندرش بیژن چو آذرگشسپ | |||||
چو نزدیکی دژ رسید اسپنوی | بیامد خروشان پر از آب روی | |||||
که از کین چنین پشت برگاشتی | بدین دژ مرا خوار بگذاشتی | |||||
سزد گر ز پس برنشانی مرا | بدین ره بدشمن نمانی مرا | |||||
تژاو سرافراز را دل بسوخت | بکردار آتش رخش برفروخت | |||||
فراز اسپنوی و تژاو از نشیب | بدو داد در تاختن یک رکیب | |||||
پس اندر نشاندش چو ماه دمان | برآمد ز جا باره زیرش دنان | |||||
همی تاخت چون گرد با اسپنوی | سوی راه توران نهادند روی | |||||
زمانی دوید اسپ جنگی تژاو | نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو | |||||
تژاو آن زمان با پرستنده گفت | که دشوار کار آمد ای خوب جفت | |||||
فروماند این اسپ جنگی ز کار | ز پس بدسگال آمد و پیش غار | |||||
اگر دور از ایدر به بیژن رسم | بکام بداندیش دشمن رسم | |||||
ترا نیست دشمن بیکبارگی | بمان تا برانم من این بارگی | |||||
فرود آمد از اسپ او اسپنوی | تژاو از غم او پر از آب روی | |||||
سبکبار شد اسپ و تندی گرفت | پسش بیژن گیو کندی گرفت | |||||
چو دید آن رخ ماهروی اسپنوی | ز گلبرگ روی و پر از مشک موی | |||||
پس پشت خویش اندرش جای کرد | سوی لشکر پهلوان رای کرد | |||||
بشادی بیامد بدرگاه توس | ز درگاه برخاست آوای کوس | |||||
که بیدار دل شیر جنگی سوار | دمان با شکار آمد از مرغزار | |||||
سپهدار و گردان پرخاشجوی | بویرانی دژ نهادند روی | |||||
ازان پس برفتند سوی گله | که بودند بر دشت ترکان یله | |||||
گرفتند هر یک کمندی بچنگ | چنانچون بود ساز مردان جنگ | |||||
بخم اندر آمد سر بارگی | بیاراست لشکر بیکبارگی | |||||
نشستند بر جایگاه تژاو | سواران ایران پر از خشم و تاو | |||||
تژاو غمی با دو دیده پرآب | بیامد بنزدیک افراسیاب | |||||
چنین گفت کامد سپهدار توس | ابا لشکری گشن و پیلان کوس | |||||
پلاشان و آن نامداران مرد | بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد | |||||
همه مرز و بوم آتش اندر زدند | فسیله سراسر بهم برزدند | |||||
چو بشنید افراسیاب این سخن | غمی گشت و بر چاره افگند بن | |||||
بپیران ویسه چنین گفت شاه | که گفتم بیاور ز هر سو سپاه | |||||
درنگ آمدت رای از کاهلی | ز پیری گران گشته و بددلی | |||||
نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد | نشستن نشاید بدین مرز کرد | |||||
بسی خویش و پیوند ما برده گشت | بسی مرد نیکاختر آزرده گشت | |||||
کنون نیست امروز روز درنگ | جهان گشت بر مرد بیدار تنگ | |||||
جهاندار پیران هم اندر شتاب | برون آمد از پیش افراسیاب | |||||
ز هر مرز مردان جنگی بخواند | سلیح و درم داد و لشکر براند | |||||
چو آمد ز پهلو برون پهلوان | همی نامزد کرد جای گوان | |||||
سوی میمنه بارمان و تژاو | سواران که دارند با شیر تاو | |||||
چو نستهین گرد بر میسره | کجا شیر بودی بچنگش بره | |||||
جهان پر شد از نالهی کرنای | ز غریدن کوس و هندی درای | |||||
هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش | ز بس نیزه و گونهگونه درفش | |||||
سپاهی ز جنگآوران سدهزار | نهاده همه سر سوی کارزار | |||||
ز دریا بدریا نبود ایچ راه | ز اسپ و ز پیل و هیون و سپاه | |||||
همی رفت لشکر گروها گروه | نبد دشت پیدا نه دریا نه کوه | |||||
بفرمود پیران که بیره روید | از ایدر سوی راه کوته روید | |||||
نباید که یابند خود آگهی | ازین نامداران با فرهی | |||||
مگر ناگهان بر سر آن گروه | فرود آرم این گشن لشکر چو کوه | |||||
برون کرد کارآگهان ناگهان | همی جست بیدار کار جهان | |||||
بتندی براه اندر آورد روی | بسوی گروگرد شد جنگجوی | |||||
میان سرخس است نزدیک توس | ز باورد برخاست آوای کوس | |||||
بپیوست گفتار کارآگهان | بپیران بگفتند یک یک نهان | |||||
که ایشان همه میگسارند و مست | شب و روز با جام پر می بدست | |||||
سواری طلایه ندیدم براه | نه اندیشهی رزم توران سپاه | |||||
چو بشنید پیران یلان را بخواند | ز لشکر فراوان سخنها براند | |||||
که در رزم ما را چنین دستگاه | نبودست هرگز بایران سپاه | |||||
گزین کرد زان لشکر نامدار | سواران شمشیرزن سیهزار | |||||
برفتند نیمی گذشته ز شب | نه بانگ تبیره نه بوق و جلب | |||||
چو پیران سالار لشکر براند | میان یلان هفت فرسنگ ماند | |||||
نخستین رسیدند پیش گله | کجا بود بر دشت توران یله | |||||
گرفتند بسیار و کشتند نیز | نبود از بد بخت مانند چیز | |||||
گلهدار و چوپان بسی کشته شد | سر بخت ایرانیان گشته شد | |||||
وزان جایگه سوی ایران سپاه | برفتند برسان گرد سیاه | |||||
همه مست بودند ایرانیان | گروهی نشسته گشاده میان | |||||
بخیمه درون گیو بیدار بود | سپهدار گودرز هشیار بود | |||||
خروش آمد و بانگ زخم تبر | سراسیمه شد گیو پرخاشخر | |||||
ستاده ابر پیش پردهسرای | یکی اسپ بر گستوان ور بپای | |||||
برآشفت با خویشتن چون پلنگ | ز بافیدن پای آمدش ننگ | |||||
بیامد باسپ اندر آورد پای | بکردار باد اندر آمد ز جای | |||||
بپردهسرای سپهبد رسید | ز گرد سپه آسمان تیره دید | |||||
بدو گفت برخیز کامد سپاه | یکی گرد برخاست ز اوردگاه | |||||
وزان جایگه رفت نزد پدر | بچنگ اندرون گرزهی گاو سر | |||||
همی گشت بر گرد لشکر چو دود | برانگیخت آن را که هشیار بود | |||||
یکی جنگ با بیژن افگند پی | که این دشت رزم است گر باغ می | |||||
وزان پس بیامد سوی کارزار | بره برشتابید چندی سوار | |||||
بدان اندکی برکشیدند نخ | سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ | |||||
همی کرد گودرز هر سو نگاه | سپاه اندر آمد بگرد سپاه | |||||
سراسیمه شد خفته از داروگیر | برآمد یکی ابر بارانش تیر | |||||
بزیر سر مست بالین نرم | زبر گرز و گوپال و شمشیر گرم | |||||
سپیده چو برزد سر از برج شیر | بلشکر نگه کرد گیو دلیر | |||||
همه دشت از ایرانیان کشته دید | سر بخت بیدار برگشته دید | |||||
دریده درفش و نگونسار کوس | رخ زندگان تیره چون آبنوس | |||||
سپهبد نگه کرد و گردان ندید | ز لشکر دلیران و مردان ندید | |||||
همه رزمگه سربسر کشته بود | تنانشان بخون اندر آغشته بود | |||||
پسر بیپدر شد پدر بیپسر | همه لشگر گشن زیر و زبر | |||||
به بیچارگی روی برگاشتند | سراپرده و خیمه بگذاشتند | |||||
نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه | همه میسره خسته و میمنه | |||||
ازین گونه لشکر سوی کاسهرود | برفتند بیمایه و تار و پود | |||||
چنین آمد این گنبد تیزگرد | گهی شادمانی دهد گاه درد | |||||
سواران توران پس پشت توس | دلان پر ز کین و سران پر فسوس | |||||
همی گرز بارید گویی ز ابر | پس پشت بر جوشن و خود و گبر | |||||
نبد کس برزم اندرون پایدار | همه کوه کردند گردان حصار | |||||
فرومانده اسپان و مردان جنگ | یکی را نبد هوش و توش و نه هنگ | |||||
سپاهی ازین گونه گشتند باز | شده مانده از رزم و راه دراز | |||||
ز هامون سپهبد سوی کوه شد | ز پیکار ترکان بیاندوه شد | |||||
فراوان کم آمد ز ایرانیان | برآمد خروشی بدرد از میان | |||||
همه خسته و بسته بد هرک زیست | شد آن کشته بر خسته باید گریست | |||||
نه تاج و نه تخت و نه پردهسرای | نه اسپ و نه مردان جنگی بپای | |||||
نه آباد بوم نه مردان کار | نه آن خستگانرا کسی خواستار | |||||
پدر بر پسر چند گریان شده | وزان خستگان چند بریان شده | |||||
چنین است رسم جهان جهان | که کردار خویش از تو دارد نهان | |||||
همی با تو در پرده بازی کند | ز بیرون ترا بینیازی کند | |||||
ز باد آمدی رفت خواهی به گرد | چه دانی که با تو چه خواهند کرد | |||||
ببند درازیم و در چنگ آز | ندانیم باز آشکارا ز راز | |||||
دو بهره ز ایرانیان کشته بود | دگر خسته از رزم برگشته بود | |||||
سپهبد ز پیکار دیوانه گشت | دلش با خرد همچو بیگانه گشت | |||||
بلشکرگه اندر می و خوان و بزم | سپاه آرزو کرد بر جای رزم | |||||
جهاندیده گودرز با پیر سر | نه پور و نبیره نه بوم و نه بر | |||||
نه آن خستگان را خورش نه پزشک | همه جای غم بود و خونین سرشک | |||||
جهاندیدگان پیش اوی آمدند | شکسته دل و راهجوی آمدند | |||||
یکی دیدبان بر سر کوه کرد | کجا دیدگان سوی انبوه کرد | |||||
طلایه فرستاد بر هر سویی | مگر یابد آن درد را دارویی | |||||
یکی نامداری ز ایرانیان | بفرمود تا تنگ بندند میان | |||||
دهد شاه را آگهی زین سخن | که سالار لشکر چهه افگند بن | |||||
چه روز بد آمد بایرانیان | سران را ز بخشش سرآمد زیان | |||||
رونده بر شاه برد آگهی | که تیره شد آن روزگار مهی | |||||
چو شاه دلیر این سخنها شنید | بجوشید وز غم دلش بردمید | |||||
ز کار برادر پر از درد بود | بران درد بر درد لشکر فزود | |||||
زبان کرد گویا بنفرین توس | شب تیره تا گاه بانگ خروس | |||||
دبیر خردمند را پیش خواند | دل آگنده بودش ز غم برفشاند | |||||
یکی نامه بنوشت پر آب چشم | ز بهر برادر پر از درد و خشم | |||||
بسوی فریبرز کاوس شاه | یکی سوی پرمایگان سپاه | |||||
سر نامه بود از نخست آفرین | چنانچون بود رسم آیین و دین | |||||
بنام خداوند خورشید و ماه | کجا داد بر نیکوی دستگاه | |||||
جهان و مکان و زمان آفرید | پی مور و پیل گران آفرید | |||||
ازویست پیروزی و زو شکیب | بنیک و ببد زو رسد کام و زیب | |||||
خرد داد و جان و تن زورمند | بزرگی و دیهیم و تخت بلند | |||||
رهایی نیابد سر از بند اوی | یکی را همه فر و اورند اوی | |||||
یکی را دگر شوربختی دهد | نیاز و غم و درد و سختی دهد | |||||
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک | همه داد بینم ز یزدان پاک | |||||
بشد توس با کاویانی درفش | ز لشکر چهل مرد زرینه کفش | |||||
بتوران فرستادمش با سپاه | برادر شد از کین نخستین تباه | |||||
بایران چنو هیچ مهتر مباد | وزین گونه سالار لشکر مباد | |||||
دریغا برادر فرود جوان | سر نامداران و پشت گوان | |||||
ز کین پدر زار و گریان بدم | بران درد یک چند بریان بدم | |||||
کنون بر برادر بباید گریست | ندانم مرا دشمن و دوست کیست | |||||
مرو گفتم او را براه چرم | مزن بر کلات و سپدکوه دم | |||||
بران ره فرودست و با لشکرست | همان کی نژاد است و کنداور است | |||||
نداند که این لشکر از بن کیند | از ایران سپاهند گر خود چیند | |||||
ازان کوه جنگ آورد بیگمان | فراوان سران را سرآرد زمان | |||||
دریغ آنچنان گرد خسرونژاد | که توس فرومایه دادش بباد | |||||
اگر پیش از این او سپهبد بدست | ز کاوس شاه اختر بد بدست | |||||
برزم اندرون نیز خواب آیدش | چو بی مینشیند شتاب آیدش | |||||
هنرها همه هست نزدیک اوی | مبادا چنان جان تاریک اوی | |||||
چو این نامه خوانی هماندر شتاب | ز دل دور کن خورد آرام و خواب | |||||
سبک توس را بازگردان بجای | ز فرمان مگرد و مزن هیچ رای | |||||
سپهدار و سالار زرینه کفش | تو می باش با کاویانی درفش | |||||
سرافراز گودرز ازان انجمن | بهر کار باشد ترا رای زن | |||||
مکن هیچ در جنگ جستن شتاب | ز می دور باش و مپیمای خواب | |||||
بتندی مجو ایچ رزم از نخست | همی باش تا خسته گردد درست | |||||
ترا پیش رو گیو باشد بجنگ | که با فر و برزست و چنگ پلنگ | |||||
فرازآور از هر سوی ساز رزم | مبادا که آید ترا رای بزم | |||||
نهاد از بر نامه بر مهر شاه | فرستاده را گفت برکش براه | |||||
ز رفتن شب و روز ماسای هیچ | بهر منزلی اسپ دیگر بسیچ | |||||
بیامد فرستاده هم زین نشان | بنزدیک آن نامور سرکشان | |||||
بنزد فریبرز شد نامه دار | بدو داد پس نامهی شهریار | |||||
فریبرز توس و یلان را بخواند | ز کار گذشته فراوان براند | |||||
همان نامور گیو و گودرز را | سواران و گردان آن مرز را | |||||
چو برخواند آن نامهی شهریار | جهان را درختی نو آمد ببار | |||||
بزرگان و شیران ایران زمین | همه شاه را خواندند آفرین | |||||
بیاورد توس آن گرامی درفش | ابا کوس و پیلان و زرینه کفش | |||||
بنزد فریبرز بردند و گفت | که آمد سزا را سزاوار جفت | |||||
همه ساله بخت تو پیروز باد | همه روزگار تو نوروز باد | |||||
برفت و ببرد آنک بد نوذری | سواران جنگآور و لشکری | |||||
بنزدیک شاه آمد از دشت جنگ | برهبر نکرد ایچگونه درنگ | |||||
زمین را ببوسید در پیش شاه | نکرد ایچ خسرو بدو در نگاه | |||||
بدشنام بگشاد لب شهریار | بران انجمن توس را کرد خوار | |||||
ازان پس بدو گفت کای بدنشان | که کمباد نامت ز گردنکشان | |||||
نترسی همی از جهاندار پاک | ز گردان نیامد ترا شرم و باک | |||||
نگفتم مرو سوی راه چرم | برفتی و دادی دل من به غم | |||||
نخستین بکین من آراستی | نژاد سیاوش را کاستی | |||||
برادر سرافراز جنگی فرود | کجا هم چنو در زمانه نبود | |||||
بکشتی کسی را که در کارزار | چو تو لشکری خواستی روزکار | |||||
وزان پس که رفتی بران رزمگاه | نبودت بجز رامش و بزمگاه | |||||
ترا جایگه نیست در شارستان | بزیبد ترا بند و بیمارستان | |||||
ترا پیش آزادگان کار نیست | کجا مر ترا رای هشیار نیست | |||||
سزاوار مسماری و بند و غل | نه اندر خور تاج و دیهیم و مل | |||||
نژاد منوچهر و ریش سپید | ترا داد بر زندگانی امید | |||||
وگرنه بفرمودمی تا سرت | بداندیش کردی جدا از برت | |||||
برو جاودان خانه زندان توست | همان گوهر بد نگهبان توست | |||||
ز پیشش براند و بفرمود بند | به بند از دلش بیخ شادی بکند | |||||
فریبرز بنهاد بر سر کلاه | که هم پهلوان بود و هم پور شاه | |||||
ازان پس بفرمود رهام را | که پیدا کند با گهر نام را | |||||
بدو گفت رو پیش پیران خرام | ز من نزد آن پهلوان بر پیام | |||||
بگویش که کردار گردان سپهر | همیشه چنین بود پر درد و مهر | |||||
یکی را برآرد بچرخ بلند | یکی را کند زار و خوار و نژند | |||||
کسی کو بلاجست گرد آن بود | شبیخون نه کردار مردان بود | |||||
شبیخون نسازند کنداوران | کسی کو گراید بگرز گران | |||||
تو گر با درنگی درنگ آوریم | گرت رای جنگست جنگ آوریم | |||||
ز پیش فریبرز رهام گرد | برون رفت و پیغام و نامه ببرد | |||||
بیامد طلایه بدیدش براه | بپرسیدش از نام وز جایگاه | |||||
بدو گفت رهام جنگی منم | هنرمند و بیدار و سنگی منم | |||||
پیام فریبرز کاوس شاه | به پیران رسانم بدین رزمگاه | |||||
ز پیش طلایه سواری چو گرد | بیامد سخنها همه یاد کرد | |||||
که رهام گودرز زان رزمگاه | بیامد سوی پهلوان سپاه | |||||
بفرمود تا پیش اوی آورند | گشادهدل و تازهروی آورند | |||||
سراینده رهام شد پیش اوی | بترس از نهان بداندیش اوی | |||||
چو پیران ورا دید بنواختش | بپرسید و بر تخت بنشاختش | |||||
برآورد رهام راز از نهفت | پیام فریبرز با او بگفت | |||||
چنین گفت پیران برهام گرد | که این جنگ را خرد نتوان شمرد | |||||
شما را بد این پیش دستی بجنگ | ندیدیم با توس رای و درنگ | |||||
بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ | همی کشت بیباک خرد و بزرگ | |||||
چه مایه بکشت و چه مایه ببرد | بدو نیک این مرز یکسان شمرد | |||||
مکافات این بد کنون یافتند | اگر چند با کینه بشتافتند | |||||
کنون گر تویی پهلوان سپاه | چنانچون ترا باید از من بخواه | |||||
گر ایدونک یک ماه خواهی درنگ | ز لشکر نیاید سواری بجنگ | |||||
وگر جنگ جویی منم برکنار | بیارای و برکش صف کارزار | |||||
چو یک مه بدین آرزو بشمرید | که از مرز تورانزمین بگذرید | |||||
برانید لشکر سوی مرز خویش | ببینید یکسر همه ارز خویش | |||||
وگرنه بجنگ اندر آرید چنگ | مخواهید زین پس زمان و درنگ | |||||
یکی خلعت آراست رهام را | چنانچون بود درخور نام را | |||||
بنزد فریبرز رهام گرد | بیاورد نامه چنانچون ببرد | |||||
فریبرز چون یافت روز درنگ | بهر سو بیازید چون شیرچنگ | |||||
سر بدرهها را گشادن گرفت | نهاده همه رای دادن گرفت | |||||
کشیدند و لشکر بیاراستند | ز هر چیز لختی بپیراستند | |||||
چو آمد سر ماه هنگام جنگ | ز پیمان بگشتند و از نام و ننگ | |||||
خروشی برآمد ز هر دو سپاه | برفتند یکسر سوی رزمگاه | |||||
ز بس ناله بوق و هندی درای | همی آسمان اندر آمد ز جای | |||||
هم از یال اسپان و دست و عنان | ز گوپال و تیغ و کمان و سنان | |||||
تو گفتی جهان دام نر اژدهاست | وگر آسمان بر زمین گشت راست | |||||
نبد پشه را روزگار گذر | ز بس گرز و تیغ و سنان و سپر | |||||
سوی میمنه گیو گودرز بود | رد و موبد و مهتر مرز بود | |||||
سوی میسره اشکش تیزچنگ | که دریای خون راند هنگام جنگ | |||||
یلان با فریبرز کاوس شاه | درفش از پس پشت در قلبگاه | |||||
فریبرز با لشکر خویش گفت | که ما را هنرها شد اندر نهفت | |||||
یک امروز چون شیر جنگ آوریم | جهان بر بداندیش تنگ آوریم | |||||
کزین ننگ تا جاودان بر سپاه | بخندند همی گرز و رومی کلاه | |||||
یکی تیرباران بکردند سخت | چو باد خزانی که ریزد درخت | |||||
تو گفتی هوا پر کرگس شدست | زمین از پی پیل پامس شدست | |||||
نبد بر هوا مرغ را جایگاه | ز تیر و ز گرز و ز گرد سپاه | |||||
درفشیدن تیغ الماس گون | بکردار آتش بگرد اندرون | |||||
تو گفتی زمین روی زنگی شدست | ستاره دل پیل جنگی شدست | |||||
ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز | برآمد همی از جهان رستخیز | |||||
ز قلب سپه گیو شد پیش صف | خروشان و بر لب برآورده کف | |||||
ابا نامداران گودرزیان | کزیشان بدی راه سود و زیان | |||||
بتیغ و بنیزه برآویختند | همی ز آهن آتش فرو ریختند | |||||
چو شد رزم گودرز و پیران درشت | چو نهسد تن از تخم پیران بکشت | |||||
چو دیدند لهاک و فرشیدورد | کزان لشکر گشن برخاست گرد | |||||
یکی حمله بردند برسوی گیو | بران گرزداران و شیران نیو | |||||
ببارید تیر از کمان سران | بران نامداران جوشنوران | |||||
چنان شد که کس روی کشور ندید | ز بس کشتگان شد زمین ناپدید | |||||
یکی پشت بر دیگری برنگاشت | نه بگذاشت آن جایگه را که داشت | |||||
چنین گفت هومان به فرشیدورد | که با قلبگه جست باید نبرد | |||||
فریبرز باید کزان قلبگاه | گریزان بیاید ز پشت سپاه | |||||
پس آسان بود جنگ با میمنه | بچنگ آید آن رزمگاه و بنه | |||||
برفتند پس تا بقلب سپاه | بجنگ فریبرز کاوس شاه | |||||
ز هومان گریزان بشد پهلوان | شکست اندر آمد برزم گوان | |||||
بدادند گردنکشان جای خویش | نبودند گستاخ با رای خویش | |||||
یکایک بدشمن سپردند جای | ز گردان ایران نبد کس بپای | |||||
بماندند بر جای کوس و درفش | ز پیکارشان دیدهها شد بنفش | |||||
دلیران بدشمن نمودند پشت | ازان کارزار انده آمد بمشت | |||||
نگون گشته کوس و درفش و سنان | نبود ایچ پیدا رکیب از عنان | |||||
چو دشمن ز هر سو بانبوه شد | فریبرز بر دامن کوه شد | |||||
برفتند ز ایرانیان هرک زیست | بران زندگانی بباید گریست | |||||
همی بود بر جای گودرز و گیو | ز لشکر بسی نامبردار نیو | |||||
چو گودرز کشواد بر قلبگاه | درفش فریبرز کاوس شاه | |||||
ندید و یلان سپه را ندید | بکردار آتش دلش بردمید | |||||
عنان کرد پیچان براه گریز | برآمد ز گودرزیان رستخیز | |||||
بدو گفت گیو ای سپهدار پیر | بسی دیدهای گرز و گوپال و تیر | |||||
اگر تو ز پیران بخواهی گریخت | بباید بسر بر مرا خاک ریخت | |||||
نماند کسی زنده اندر جهان | دلیران و کارآزموده مهان | |||||
ز مردن مرا و ترا چاره نیست | درنگی تر از مرگ پتیاره نیست | |||||
چو پیش آمد این روزگار درشت | ترا روی بینند بهتر که پشت | |||||
بپیچیم زین جایگه سوی جنگ | نیاریم بر خاک کشواد ننگ | |||||
ز دانا تو نشنیدی آن داستان | که برگوید از گفتهی باستان | |||||
که گر دو برادر نهد پشت پشت | تن کوه را سنگ ماند بمشت | |||||
تو باشی و هفتاد جنگی پسر | ز دوده ستوده بسی نامور | |||||
بخنجر دل دشمنان بشکنیم | وگر کوه باشد ز بن برکنیم | |||||
چو گودرز بشنید گفتار گیو | بدید آن سر و ترگ بیدار نیو | |||||
پشیمان شد از دانش و رای خویش | بیفشارد بر جایگه پای خویش |