شاهنامه (تصحیح ژول مل)/آمدن رستم نزدیک شاه مازندران به پیغمبری
آمدن رستم نزدیک شاه مازندران به پیغمبری
چو نامه بمهر اندر آورد شاه | جهانجوی رستم بپیمود راه | ۷۴۵ | ||||
بزین اندر افگند گرز گران | چو آمد بنزدیک مازندران | |||||
بشاه آگهی شد که کاؤس کی | فرستاده ونامه افگند پی | |||||
فرستادهٔ چون هزبر دژم | کمندی بغتراک بر شست خم | |||||
بزبر اندرون بارهٔ گام زن | یکی ژنده پیلستت گوئی بتن | |||||
چو بشنید سالار مازندران | زلشکر گزین کرد چندی سران | ۶۵۰ | ||||
بفرمودشان تا جبیره شدند | هزبر ژیانرا پذیره شدند | |||||
بیآراسته لشکری چو بهار | برفتند نزدیک آن نامدار | |||||
چو چشم تهمتن بدیشان رسید | بره بر درختی گشن شاخ دید | |||||
گرفتش هم آنگه دو شاخ درخت | به تندی مر آنرا بپیچید سخت | |||||
درخت از بن وبیخ بر کند زود | که اورا بتن بر زیانی نبود | ۶۵۵ | ||||
بکند وچوژپین بکف در گرفت | بماندند لشکر همه زو شکفت | |||||
بینداخت چون نزد ایشان رسید | سواران بسی زیر شاخ آورید | |||||
کسی از بزرگان مازندران | کجا او بدی پیشرو بر سران | |||||
یکی دست بگرفت وبفشاردش | همی آزمونرا بیآزاردش | |||||
بخندید ازو رستم پیلتن | شده خیره زو چشم آن انجمن | ۷۶۰ | ||||
بدآن خنده اندر بیفشرد چنگ | ببردش رگ از دست و از روی رنگ | |||||
بشد هوش از آن مرد زور آزمای | زبالای اسپ اندر آمد بپای | |||||
یکی شد بر شاه مازندران | بگفت آنچه دید از کران تا کران | |||||
سواری که نامش کلاهور بود | که مازندران زو پر از شور بود | |||||
بسان پلنگ ژیان بد بخوی | نکردی جز از جنگ هیچ آرزوی | ۷۶۵ | ||||
پذیره شدنرا بر خویش خواند | بمردش بر چرخ گردان نشاند | |||||
بدو گفت پیش فرستاده رو | هنرها پدیدار کن نو بنو | |||||
چنان کن که گردد رخش پر زشرم | زچشم اندر آرش برخ آب گرم | |||||
بیآمد کلاهور چون نرّه شیر | بپیش جهانجوی مرد دلیر | |||||
بپرسید پرسیدنی چون پلنگ | دژم روی وآنگه بدو داد چنگ | ۷۷۰ | ||||
بیفشرد چنگ سرافراز پیل | شد از درد چنگش بکردار نیل | |||||
نپیچید واندیشه زو دور داشت | بمردی زخورشید منشور داشت | |||||
بیفشرد چنگ کلاهور سخت | فروریخت ناخن چو برگ از درخت | |||||
کلاهور با دست آویخته | پی وپوست وناخن ازو ریخته | |||||
بیآورد وبنمود وبا شاه گفت | که در خویشتن درد نتوان نهفت | ۷۷۵ | ||||
ترا آشتی برتر آید زجنگ | فراخی مکن بر دل خویش تنگ | |||||
ترا با چنین پهلوان تاو نیست | اگر رام گردد به از ساو نیست | |||||
پذیریم بر شهر مازندران | ببخشیم بر کهتر ومهتران | |||||
چنین رنج دشوار آسان کنیم | به آید که جانرا هراسان کنیم | |||||
تهمتن برآمد هم اندر زمان | بر شاه برسان پیل دمان | ۷۸۰ | ||||
نگه کرد وبنشاند اندر خورش | زکاؤس پرسید واز لشکرش | |||||
سخن راند از رنج راه دراز | که چون راندی در نشیب وفراز | |||||
وز آنپس بدو گفت رستم توئی | که داری بر وبازوی پهلوی | |||||
چنین داد پاسخ که من چاکرم | اگر چاکری را خود اندر خورم | |||||
کجا او بود من نیآیم بکار | که او پهلوانست و گرد وسوار | ۷۸۵ | ||||
بدو داد پس نامور نامه را | پیام جهانجوی خود کامه را | |||||
بگفت آن که شمشیر بار آورد | سر سرکشان در کنار آورد | |||||
چو پیغام بشنید ونامه بخواند | دژم کشت واندر شکفتی بماند | |||||
برستم چنین گفت کین جستجوی | چه باید همی خیره و گفت وگوی | |||||
بگویش که سالار ایران توئی | وگر چه دل و چنگ شیران توئی | ۷۹۰ | ||||
منم شاه مازندران با سپاه | بر اورنگ زرّین وزرّین کلاه | |||||
مرا بیهده خواندن پیش خویش | نه رسم کیان باشد وراه کیش | |||||
بر اندیش وتخت بزرگان مجوی | کز این جستنت خواری آید بروی | |||||
سوی شهر ایران بگردان عنان | وگر نه زمانت سر آرد سنان | |||||
اگر با سیه من بجنبم زجای | تو پیدا نه بینی سرت زپای | ۷۹۵ | ||||
تو افتادهٔ بی گمان از گمان | یکی رای پیش آر بفگن کمان | |||||
چو من تنگ روی اندر آرم بروی | سر آید ترا تیزی وگفتگوی | |||||
نگه مرد رستم بروشن روان | بگاه وسپاه ودر پهلوان | |||||
بیآمدش با مغز گفتار اوی | سرش تیزتر شد از آزار اوی | |||||
یکی خلعتی ساختش شاهوار | بیآورد نزدیک رستم سوار | ۸۰۰ | ||||
نپذرفت زو جامه واسپ وزر | که ننگ آمدش زآن کلاه وکمر | |||||
بیآمد دژم از برگاه اوی | همه تیره دید اختر وماه اوی | |||||
برون آمد از شهر مازندران | سرش گشته بد زآن سخنها گران | |||||
چو آند بنزدیک شاه اندرون | دل کینهدارش پر از جوش خون | |||||
زمازندران هرچه گفت وشنید | همه کرد بر شاه ایران پدید | ۸۰۵ | ||||
وز آنپس ورا گفت مندیش هیچ | دلیری وجنگ دلیران بسیچ | |||||
دلیران و گردان آن انجمن | چنان دان که خوارند بر چشم من | |||||
بنزدم نیرزند یک ذرّه خاک | برین گرز از ایشان بر آرم هلاک |