شاهنامه (تصحیح ژول مل)/آمدن سام به نزد منوچهر

آمدن سام بنزد منوچهر

  چو آمد بنزدیکیٔ بارگاه پیاده شد و راه بکشاد شاه  
  چو شاه جهاندار بنمود روی زمینرا ببوسید و شد پیش اوی  
  منوچهر بر خاست از تخت عاج ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج  ۱۰۴۰
  بر خویش بر تخت بنشاختش چنان چون سزا بود بنواختش  
  از آن کرگساران جنگ آوران وز آن فرّه دیوان مازندران  
  بپرسید بسیار و تیمار خورد سپهبد همه یک بیک یاد کرد  
  که شادان زی ای شاه تا جاودان ز جان تو کوتاه بد بد گمان  
  برفتم بدآن شهر دیوان نر چه دیوان که شیران پرخاشخر  ۱۰۴۵
  از اسپان تازی تگاورترند ز گردان ایران دلاورترند  
  سپاهی که سگسار خوانند شان پلنکان جنگی گمانند شان  
  ز من چون بدیشان رسید آگهی وز آواز من مغزشان شد تهی  
  بشهر اندرون نعره برداشتند وز آنپس همه شهر بگذاشتند  
  سپاهی گران کوه تا کوه مرد که پیدا نبد روز روشن ز گرد  ۱۰۵۰
  به پیشم همه جنگجوی آمدند چنین خیره و پوی پوی آمدند  
  در افتاد ترس اندرین لشکرم ندیدم که تیمار آن چون خورم  
  مرا کار افتاده بود آن زمان زدم بانگ بر لشکر بد گمان  
  برافراشتم گرز این صد منی بر انگیختم بارهٔ آهنی  
  همیرفتم و کوفتم مغزشان تهی کردم از هیبتم مغزشان  ۱۰۵۵
  نبیر جهاندار سلم سترگ به پیش اندر آمد بکردار گرگ  
  جهانجوی را نام کرکوی بود یکی سرو بالا نکو روی بود  
  بمادر هم از تخم ضحّاک بود سر سرکشان پیش او خاک بود  
  سپاهش بکردار مور و ملخ نبد دشت پیدا نه کوه و نه شخ  
  چو برخاست زآن لشکر گشن گرد رخ نامداران ما گشت زرد  ۱۰۶۰
  همین گرز یک زخم برداشتم سپهرا همانجای بگذاشتم  
  خروشی خروشیدم از پشت زین که چون آسیا شد بریشان زمین  
  دل آمد سپهرا همه باز جای سراسر سوی رزم کردند رای  
  چو بشنید کرکوی آواز من وآن زخم گوپال سرباز من  
  بیآمد بنزدیک من رزم ساز چو پیل دمان با کمند دراز  ۱۰۶۵
  مرا خواست که آرد بخمّ کمند چو دیدم خمیدم ز راه گزند  
  کمان کیانی گرفتم بچنگ به پیکان پولاد تیر خدنگ  
  عقاب دلاور برانگیختم چو آتش برو تیر می‌ریختم  
  گمانم چنان بد بسندان سرش که شد دوخته تنگ با مغفرش  
  نگه کردم از گرد چون پیل مست درآمد یکی تیغ هندی بدست  ۱۰۷۰
  چنان آمدم شهریارا گمان کزو کوه زنهار خواهند بجان  
  وی اندر شتاب و من اندر درنگ همی جستمش تا کی آید بچنگ  
  چو آمد برم مرد جنگی فراز من از جرمه چنگال کردم دراز  
  گرفتم کمربند مرد دلیر ز زین بر کسستم بکردار شیر  
  زدم بر زمینش چو پیل ژیان که او را همه خرد شد استخوان  ۱۰۷۵
  چو افگنده شد شاه زین گونه خوار سپه روی برگاشت از کارزار  
  نشیب و فراز و بیابان و کوه بهر سو شدند انجمن هم گروه  
  سوار و پیاده ده و دو هزار فگنده پدید آمد اندر شمار  
  سپاهی و شهری و جنگی سوار همانا که بودند سیصد هزار  
  چه سنجد بد اندیش با بخت تو به پیش پرستندهٔ تخت تو  ۱۰۸۰
  چو بشنید گفتار سالار شاه برافراخت بر ماه فرّخ کلاه  
  می و مجلس آراست و شد شادمان جهان پاک دید از بد بد گمان  
  ببگباز کوتاه کردند شب بیاد سپهبد کشاده دو لب  
  چو شب روز شد پردهٔ بارگاه کشادند و دادند زی شاه راه  
  بیآمد سپهدار سام سترگ بنزد منوچهر شاه بزرگ  ۱۰۸۵
  بشاه آفرین کرد آن بیهمال همی خواست گفتن ز مهراب و زال  
  که شاه جهان پیشتر بر گرفت سخن را بروی دگر بر گرفت  
  چنین گفت با سام شاه جهان کز ایدر برو با گزیده مهان  
  بهندوستان آتش اندر فروز همه کاخ مهراب کابل بسوز  
  نباید که او یابد از تو رها که او ماند از تخمهٔ اژدها  ۱۰۹۰
  زمان تا زمان زو بر آید خروش شود رام گیتی پر از جنگ و جوش  
  هر آنکس که پیوستهٔ او بود بزرگان که در بستهٔ او بود  
  دگر آن که از تخمهٔ او بود ز پیوند ضحّاک جادو بود  
  سر از تن جدا کن زمینرا بشوی ز پیوند ضحّاک و خویشان اوی  
  بدو شاه چون خشم و تیزی نمود نیارست آنگه سخن بر فزود  ۱۰۹۵
  ببوسید تخت و بمالید روی بدآن نامور مهتر کین جوی  
  بدو داد پاسخ که ایدون کنم که کین از دل شاه بیرون کنم  
  سوی خانه بنهاد سر با سپاه بدآن بادپایان پوینده راه