شاهنامه (تصحیح ژول مل)/آمدن کیقباد به استخر پارس
آمدن کیقباد باسطخر پارس
وز آنجا سوی پارس اندر کشید | که در پارس بد گنجهارا کلید | ۲۰۵ | ||||
نشستنگه آن گه به اسطخر بود | کیانرا بدآن جایگاه فخر بود | |||||
جهانی نهادند رخ سوی اوی | که او بود سالار دیهیم جوی | |||||
بتخت کیان اندر آورد پای | بداد وبه آئین فرخنده رای | |||||
چنین گفت با نامدار بخردان | که گیتی مرا شد کران تا کران | |||||
اگر پیل با پشّه کین آورد | همی رخنه در داد و دین آورد | ۲۱۰ | ||||
نخواهم بگیتی جز از راستی | که خشم خدا آورد کاستی | |||||
تن آسانی از داد ورنج منست | کجا آب و خاکست گنج منست | |||||
همه پادشاهان مرا لشکرند | سپاهی و شهری مرا یکسرند | |||||
همه در پنهاه جهاندار بید | خردمند بید وبی آزار بید | |||||
هر آنکس که دارد خورید ودهید | سپاسی زخوردن مرا بر نهید | ۲۱۵ | ||||
وز آنکس کجا باز ماند زخورد | نیابد همی توشه از کار کرد | |||||
چراگاه شان بارگاه منست | هرآنکس که اندر پناه منست | |||||
سپاهی از آن پس بگرد آورید | بگردید ویکسر جهانرا بدید | |||||
چو ده سال برگشت کرد جهان | همی کرد داد آشکار ونهان | |||||
بسی شهر خرّم بنا کرد کی | چو صد ده بنا کرد بر گرد ری | ۲۲۰ | ||||
سوی پارس آنگاه بنهاد روی | چو چنگ زمانه رسیدی بدوی | |||||
نشست از بر تخت با موبدان | به اختر شناسان و با بخردان | |||||
سراسر بیآورد گردان خویش | بدیشان نگه کرد دل کردد ریش | |||||
وز آن رفته نام آوران یاد کرد | بداد ودهش گیتی آباد کرد | |||||
بدینگونه صد سال شادان بزبست | نگر تا بگیهان چنین شاه کیست | ۲۲۵ | ||||
پسر بد خردمند اورا چهار | که بودند ازو در جهان یادگار | |||||
نخستین چو کاؤس با آفرین | چو آرش دوم بد سوم کی نشین | |||||
چهارم کی ارمین بودیش نام | سپردند گیتی به آرام وکام | |||||
چو بگذاشت صد سال با تاج و تخت | سرنجام تاب اندر آمد بجفت | |||||
چو دانست که آمد بنزدیک مرگ | بپژمرد خواهد یکی سبز برگ | ۲۳۰ | ||||
گران مایه کاؤس کیرا بخواند | زداد ودهش چند با او براند | |||||
بدو گفت ما بر نهادیم رخت | تو بگذار تابوت وبردار تخت | |||||
چنانم که گوئی از البرز کوه | کنون آمدم شادمان با گروه | |||||
چه بختی که بی آگهی بگذرد | پرستندة او ندارد خرد | |||||
تو گرد دادگر باشی وپاک رای | همی مژد یابی بدیگر سرای | |||||
وگر آز گیرد سرترا بدام | برآری یک تیغ تیز از نیام | ۲۳۵ | ||||
بدآن خویشتن رنجه داری همی | پس آنرا بدشمن سپاری همی | |||||
در آن جای جای تو آتش بود | بدنیا دلت تلخ و ناخوش بود | |||||
بگفت واین شد زین جهان فراخ | گزین کرد صندوق بر جای کاخ | |||||
جهانرا چنین است رسم ونهاد | بر آرد زخاک ودهدشان بباد | |||||
بسر شد کنون قصّهٔ کیقباد | زکاوُس باید که گیریم یاد | ۲۴۰ |