شاهنامه (تصحیح ژول مل)/خوان سوم: جنگ رستم با اژدها

خان سوم

جنگ رستم با اژدها

  زدشت اندر آمد یکی اژدها کزو پیل گفتی نیابد رها  
  بدآن جایگه بودش آرامگاه نکردی ربیمش برو دیو راه  
  بیآمد جهانجوی را خفته دید بر او یکی اسپ آشفته دید  ۳۶۵
  پر اندیشه بد تا که آمد پدید که یارد بدآنجایگه آرمید  
  نیارست کردن کس آنجا گذر زدیوان وپیلان و شیران نر  
  همان نیز که آمد نیابد رها زچنگ بد اندیش نرّ اژدها  
  سوی رخش رخشنده بنهاد روی روان رخش شد نزد دیهیم جوی  
  همیکوفت بر خاک روئینه سم همیکوفت سم و برافشاند دم  ۳۷۰
  تهمتن چو از خواب بیدار شد سر پر خرد پر زپیکار شد  
  بگرد بیابان همی بنگرید شد آن اژدهای دژم ناپدید  
  ابا رخش بر خیره پیکار کرد بدآن کو سر خفته بیدار کرد  
  دگر باره در شد بخواب اندرون زتاریکی آن اژدها شد برون  
  ببالین رستم تگ آورد رخش همی کند خاک و همی کرد پخش  ۳۷۵
  دگر باره بیدار شد خفته مرد برآشفت ورخسارگان کرد زرد  
  بیابان همه سر بسر بنگرید جز از تیرگی او بدیده ندید  
  بدآن مهربان رخش بیدار گفت که تاریکئ شب نخواهی نهفت  
  سرمرا همی باز داری زخواب به بیدارئ من گرفتت شتاب  
  گرین بار سازی چنین رستخیز سرت را ببرّم بشمشیر تیز  ۳۸۰
  پیاده شوم سوی مازندران کشم خود وشمشیر وگرز گران  
  ترا گفتم از شیرت آید بجنگ زبهر تو آرم من اورا بچنگ  
  نگفتم که امشب بمن بر شتاب همی باش تا من بجنبم زخواب  
  سوم ره خواب اندر آمد سرش زببر بیان داشت پوشش برش  
  بغرّید باز اژدهای دژم همی آتش افروخت گفتی بدم  ۳۸۵
  چراگاه بگذاشت رخش آن زمان نیارست رفتن بر پهلوان  
  دلش زآن شکفتی بدو نیم بود کش از رستم واژدها بیم بود  
  هم از مهر رستم دلش نارمید چو باد دمان پیش رستم دمید  
  خروشید و جوشید وبرکند خاک زنعلش زمین شد همه چاک چاک  
  چو بیدار شد رستم از خواب خوش بر آشفت بر بارهٔ دستکش  ۳۹۰
  چنین خواست روشن جهان آفرین که پنهان نکرد اژدها را زمین  
  بدآن تیرگی رستم اورا بدید سبک تیغ تیز از نیام بر کشید  
  بغرّید برسان ابر بهار زمین کرد پر از آتش کارزار  
  بدآن اژدها گفت بر گوی نام کز این پس نبینی تو گیتی بکام  
  نیابد که بی نام بر دست من روانت بر آید زتاریک تن  ۳۹۵
  چنین گفت دژخیم نرّ اژدها که از چنگ من کس نیابد رها  
  صد اندر صد این جای منست بلند آسمانش هوای منست  
  نبارد پریدن بسر بر عقاب ستاره نبیند زمینش بخواب  
  بدو اژدها گفت نام تو چیست که زاینده را بر تو باید گریست  
  چنین داد پاسخ که من رستمم زدستان سامم هم از نیرمم  ۴۰۰
  بتنها یکی کینهور لشکرم برخش دلاور زمین بسپرم  
  ببینی زمن دستبرد نبرد سرت را هم اکنون بر آرم بگرد  
  برآویخت با او بجنگ اژدها نیآمد بفرجام هم زو رها  
  چو زور تن اژدها دید رخش کز آنسان برآویخت با تاج بخش  
  بمالید گوی و درآمد شکفت بکند اژدها را بدندان دو کفت  ۴۰۵
  بدرّید پشتش بدآنسان چو شیر درو خیره شد پهلوان دلیر  
  بزد تیغ وبنداخت از تن سرش فروریخت چون رود خون از برش  
  زمین شد بزیر تنش ناپدید یکی چشمهٔ خون ازو بر دمید  
  چو رستم بدآن اژدهای دژم نگه کرد بر ویال وآن تیز دم  
  بیابان همه زیر او دید پاک روان خون گرم از بر تیره خاک  ۴۱۰
  بترسید وبس در شکفتی بماند همی پهلوان نام یزدان بخواند  
  به آب اندر آمد سر وتن بشست جهان جز بزور جهانیان نجست  
  بیزدان چنین گفت کای داور دادگر تو دادی مرا دانش وزور وفر  
  که پیشم چه شیر وچه دیو وچه پیل بیابان بی آب ودریای نیل  
  بد اندیش بسیار اگر اندکیست چو خشم آورد پیش چشمم یکیست  ۴۱۵