شاهنامه (تصحیح ژول مل)/دلخوشی دادن سام سیندخت را

دلخوشی دادن سام سیندخت را

  چو پردخت گنج اندر آمد به اسپ چو گردی بکردار آذرگشسپ  
  یکی ترک رومی بسر بر نهاد یکی باره زیر اندرش همچو باد  
  بیآمد گزاران بدرگاه سام نه آواز داد و نه بر گفت نام  
  بکار آگهان گفت کز ناگهان بگوئید با پهلوان جهان  
  که آمد فرستادهٔ کابلی بنزد سپهبد یل زابلی  ۱۲۸۵
  ز مهراب گرد آوریده پیام بنزد سپهبد جهانگیر سام  
  بیآمد بر سام یل پرده دار بگفت و بفرمود تا داد بار  
  فرود آمد از اسپ سیندخت و رفت به پیش سپهبد خرامید تفت  
  زمینرا ببوسید و کرد آفرین ابر شاه و بر پهلوان زمین  
  نثار و پرستنده و اسپ و پیل رده در کشیده ز در تا دو میل  ۱۲۹۰
  یکایک همه پیش سام آورید سر پهلوان خیره شد کآن بدید  
  پر اندیشه بنشست بر سان مست بکش کرده دست و سر افگنده پست  
  ز جائی کجا مایه چندین بود فرستادن زن چه آئین بود  
  اگر خواسته زو پذیرم همه ز من گردد آزرده شاه رمه  
  اگر بازگردانم از پیش زال بر آرد بکردار سیمرغ یال  ۱۲۹۵
  شود رنجه آزرده گردد ز من چه پاسخ بگویمش در انجمن  
  برآورد سر گفت این خواسته غلامان و پیلان آراسته  
  شوید و بگنجور دستان دهید بنام مه کابلستان نهید  
  پریچهره سیندخت در پیش سام زبان کرد گویا و دل شادکام  
  چو آن هدیهٔ او پذیرفته دید رسیده بهی و بدی رفته دید  ۱۳۰۰
  سه بت روی با او بیکجا بدند سمن پیکر و سرو بالا بدند  
  گرفته یکی جام هر یک بکف پر از سرخ یاقوت ودرّ صدف  
  بنزد سپهبد فرو ریختند همه یک بدیگر بر آمیختند  
  چو با پهلوان کار بر ساختند زبیگانه خانه بپرداختند  
  چنین گفت سیندخت با پهلوان که با رای تو پیر گردد جوان  ۱۳۰۵
  بزرگان زتو دانش آموختند بتو تیره گیتی بر افروختند  
  بمهر تو شد بسته دست بدی بگرزت کشاده ره ایزدی  
  گنهگار اگر بود مهراب بود زخون دلش مژّه پرّ آب بود  
  سر بی گناهان کابل چه کرد کجا اندر آورد باید بگرد  
  همه سهر زنده برای تو اند پرستنده وخاک پای تو اند  ۱۳۱۰
  از آن ترس کو هوش وزور آفرید درخشنده ناهید وهور آفرید  
  نیآید چنین کارش از تو پسند میانرا بخون ریختن بر مبند  
  بدو سام یل گفت با من بگوی هر آن چت بپرسم بهانه مجوی  
  تو مهرابرا کهتری یا همال مر آن دخت اورا کجا دید زال  
  بروی وبموی وبخوی وخرد بمن گوی تا با که اندر خورد  ۱۳۱۵
  زبالا ودیدار وفرهنگ اوی برآنسان که دیدی یکایک بگوی  
  بدو گفت سیندخت کای پهلوان سر پهلوانان پشت گوان  
  یکی سخت پیمانت خواهم نخست که لرزان بود زو بر وبوم ورست  
  که از تو نیآید بجانم گزند نه آنکس که بر من بود ارجمند  
  مرا کاخ وایوان آباد هست همان گنج وخویشان با زور دست  ۱۳۲۰
  چو ایمن شوم هر چه گفت بگوی بگویم بجویم بدین آبروی  
  نهفته همه گنج کابلستان بکوشم رسانم بزابلستان  
  گرفت آنزمان سام دستش بدست همان عهد وسوگند وپیمان ببست  
  چو بشنید سیدخت سوگند او همان راست گفتار وپیوند او  
  زمین را ببوسید وبر پای خاست بگفت آنکه اندر نهاد بود راست  ۱۳۲۵
  که من خویش ضحّاکم ای پهلوان زن گرد مهراب روشن روان  
  همان مام رودابة ماه روی که دستان همی جان فشاند بروی  
  همه دودمان نزد یزدان پاک شب تیره تا بر کشد روز چاک  
  همه بر تو خوانیم وزال آفرین همان بر جهاندار شاه زمین  
  کنون آمدمد تا هوای تو چیست بکابل ترا دشمن ودوست کیست  ۱۳۳۰
  اگر ما گنه کار وبد گوهریم بدین پادشاهی نه اندر خوریم  
  من اینک به پیش تو ام مستمند بکش کشتنی بستنی را ببند  
  دل بیگناهان کابل مسوز کزین تیرگی اندر آید بروز  
  سخنها چو بشنید ازو پهلوان زنی دید با رای وروشن روان  
  برخ چو بهار وببالا چو سرو میانی چو غرور وبرفتن تذرو  ۱۳۳۵
  چنین داد پاسخ که پیمان من درستست اگر بگسلد جان من  
  تو با کابل وهرکه پیوند تست بمانید شادان دل وتن درست  
  بدین نیز همداستانم که زال بگیتی چو رودابه جوید همال  
  شما گرچه از گوهر دیگرید همان تاج واورنگ را در خورید  
  چنینست گیتی وزین ننگ نیست ابا کردگار جهان جنگ نیست  ۱۳۴۰
  چنان آفریند که آیدش رای وماندیم ومانیم با های های  
  یکی در فراز ویکی در نشیب یکی با فروزنی یکی با نهیب  
  یکی از فروزنی دل آراسته زکمّی دل دیگری کاسته  
  سرنجام هر دو بخاک اندرست که هر گوهری کشتة گوهریست  
  بکوشم کنون از پی کار تو از این لابه ونالة زار تو  ۱۳۴۵
  یکی نامه با لابة دردمند نبشتم بنزدیک شاه بلند  
  بنزد منوچهر شد زال زرّ چنان شد که گوئی برآورد پرّ  
  بزین اندر آمد چو باد بر دمید همان نعل اسپش زمین بر درید  
  برین زال را شاه پاسخ دهد چو خندان شود رای فرّخ نهد  
  که پروردة مرغ بیدل شدست از آب مژه پای در گل شدست  ۱۳۵۰
  عروس از بمهر اندرون همچو اوست سزد گر برآیند هر دو زپوست  
  یکی روی از آن بچّة اژدها مرا نیز بنمای وبستان بها  
  مگر دیدن او پسند آیدم وگفتار او سردمند آیدم  
  بدو گفت سیندخت اگر پهلوان کند بنده را شاد وروشن روان  
  چماند بکاخ من اندر سمند سرم بر شود بآسمان بلند  ۱۳۵۵
  بکابل چو تو شهریار آوریم همه پیش تو جان نثار آوریم  
  لب سام سیندخت پر خنده دید همه بیخ کین از دلش کنده دید  
  بخنده بدو گفت سام دلیر کز اندیشه دلرا مکن هیچ سیر  
  برآید بکام تو این کار زود چو بشنید سیندخخت پوزش نمود  
  بیآمد از آن جایگاه شادکام زخ از خرّمی گشته یاقوت فام  ۱۳۶۰
  نوندی دلاور بکردار باد برافگند ومهراب را مژده داد  
  کز اندیشة بد مکن یاد هیچ دل شاد کن کار مهمان بسیچ  
  من اینک پس نامه اندر دمان بیآیم نجویم بره بر زمان  
  دوم روز چون چشمة آفتاب بجنبید وبیدار شد سر زخواب  
  گرانمایه سیندخت بنهاد روی بنزدیک سالار دیهیم جوی  ۱۳۶۵
  روارو درآمد بدرگاه سام مه بانوان خواندندش بنام  
  بیآمد بر سام وبردش نماز سخن گفت با او زمانی دراز  
  بدستورئ بازگشتن بجای دن شادمان پیش کابل خدای  
  دگر ساختن کار مهمان نو ببردن بمهراب پیمان نو  
  ورا سام یل گفت بر گرد ورو بگو آنچه دیدی بمهراب گو  ۱۳۷۰
  سزاوار او خلعت آراستند زگنج آنچه پرمایه تر خواستند  
  هم از بهر مهراب وسیندخت باز هم از بهر رودابة مهر ساز  
  بکابل دگر سامرا هر چه بود زکاخ وزباغ وزکشت ودرود  
  واز چارپایان دوشیدنی زگستردنی وزپوشیدنی  
  بسیندخت بخشید دستش بدست گرفت ویکی نیز پیمان ببست  ۱۳۷۵
  بکابل بباش وبشادی بمان ازین پس مترس از بد بدگمان  
  شکفته شد آن روی پژمرده ماه بنیک اختری برگرفتند راه