شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رسیدن زال به مدد مهراب

رسیدن زال بمدد مهراب

  سوی گرد مهراب بنهاد روی همی تاخت با لشکری جنگجوی  
  چو مهراب را پای برجای دید بسرش اندرون دانش ورای دید  
  بدل گفت اکنون زلشکر چه باک چه پیشم خزروان چه بکشمت خاک  
  بمهراب گفت ای هشیوار مرد پسندیدهٔ در همه کار کرد  
  کنون من شوم در شب تیره گون یکی دست بازم بریشان بخون  ۴۳۰
  شوند آگه از من که باز آمدم دل آگنده وکینه ساز آمدم  
  کمانی ببازو در افگند سخت یکی تیر بر سان شاخ درخت  
  نگه کرد تا جای گردان کجاست خدنگش بچوخ اندرون راند راست  
  بینداخت سه جای سه چوبه تیر برآمد خروشیدن دار وگیر  
  چو شب وروز گشت انجمن شد سپاه بدآن تیر کدند هر کس نگاه  ۴۴۵
  بگفتند کین تیر زالست وبس نراند چنین در کمان هیچ کس  
  شماساس گفت ای خزروان شیر نکردی چنین رزم را خیر خیر  
  نه مهراب ماندی نه لشکر نه گنج نه از زال بودی ونه از آهن است  
  خزروان بدو گفت کین یک تنست نه آهرمنست ونه از آهن است  
  تو از جنگ او دل مدار ایچ تنگ هم اکنون که آرم من اورا بجنگ  ۴۴۰
  چو خورشید تابان زگنبد بگشت خروشی تبیره برآمد زدشت  
  بشهر اندرون کوس با کرّنای خروشیدنی زنگ وهندی درای  
  دمان زال پوشید ساز نبرد بر اسپ اندر آمد بکردار گرد  
  سپاهش نشستند بر پشت زین سر پر زکین ابروان پر زچین  
  بیآمد سپهرا بهامون کشید سراپرده وپیل بیرون کشید  ۴۴۵
  سپه اندر آمد بپیش سپاه شد از گرد هامون چو کوه سیاه  
  خزروان دمان با عمود وسپر یکی تاختن کرد بر زال زر  
  عمودی بزد بر بر روشنش شکسته شد آن نامور جوشنش  
  چو شد تافته شاه زابلستان برفتند گردان کابلستان  
  یکی گبر پوشید زال دلیر بجنگ اندر آمد بکردار شیر  ۴۵۰
  بدست اندرون داشت گرز پدر سرش گشته پر خشم وپر خون جگر  
  خزروان بیآمد چنان کینه‌خواه که شیر خروشان به پیش سپاه  
  چو دستان برانگیخت گرد نبرد همانگه خزروان برآمد چو گرد  
  دمنده چنان بر خزروان رسید برافراخت آن گرز را چون سزید  
  بزد بر سرش گرزهٔ گاورنگ زمین شد زخون همچو پشت پلنگ  ۴۵۵
  بیفگند و بسپرد و زو برگذشت ز پیش سپاه اندر آمد بدشت  
  شماساس همیخواست که آید برون نیآمد برون کش بجوشید خون  
  بگرد اندرون یافت کلباد را بگردن برآورد پولاد را  
  چو آن گرز و شمشیر دستان بدید همی کرد ازو خویشتن ناپدید  
  کمانرا بزه کرد زال سوار خدنگی بدو اندرون راند خوار  ۴۶۰
  بزد بر کمربند کلباد بسر بر آن بند زنجیر پولادبر  
  میانش ابا کوههٔ زین بدوخت سپهرا بکلباد بر دل بسوخت  
  چو این دو سرافگنده شد در نبرد شماساس شد بیدل و روی‌زرد  
  گریزان شماساس و گردان همه پراگنده چون روز باران رمه  
  پس اندر دلیران زابلستان برفتند با شاه کابلستان  ۴۶۵
  چنان شد ز بس کشته آوردگاه که گفتی جهن تنگ شد بر سپاه  
  سوی شاه ترکان نهادند سر کشاده سلاح وگسسته کمر  
  شماساس چون در بیابان رسید زره قارن کاوه آمد پدید  
  که از لشکر ویسه برگشته بود بخواری گرامیش را کشته بود  
  بهم باز خوردند هر دو سپاه شماساس با قارن کینه‌خواه  ۴۷۰
  بدانست قارن که ایشان که‌اند ز زابلستان تاخته بر چه‌اند  
  بزد نای روئین و بگرفت راه به پیش سپاه اندر آمد سپاه  
  بگردان چنین گفت پس پهلوان که ای نامداران روشن‌روان  
  به نیزه در آئید در کارزار مگر کاندر آرید زیشان دمار  
  سواران سوی نیزه بردند دست خروشان بکردار پیلان مست  ۴۷۵
  نیستان شد از نیزه آوردگاه ز نیزه نه خورشید پیدا نه ماه  
  همه هرچه بد لشکر ترک خوار بکشت وبیفگند در رهگذار  
  برآن لشکر خسته وگشته خورد بخورشید تابان برآورد گرد  
  گریزان شماساس با چند مرد برفتند از آن تیره گرد نبرد