شاهنامه (تصحیح ژول مل)/ساختن سیاوش گنگ دژ را
ساختن سیاوش گنگ دژرا
کنون برکشایم در داستان | سخنهای شایستهٔ باستان | ۱۶۹۵ | ||||
زگنگ سیاوخش گویم سخن | وز آن شهر وآن داستان کهن | |||||
برو آفرین کو چهان آفرید | ابا آشکارا نهان آفرید | |||||
خداوند دارنده هست ونیست | همه چیز جفتست وایزد یکیست | |||||
بپیغمبرش برکنیم آفرین | بیارانش بر بیک همچنین | |||||
که گیتی تهی ماند از آن راستان | تو ایدر ببودن مزن داستان | ۱۷۰۰ | ||||
کجا آن سرگاه شاهنشهان | کجا آن دلاور گزیده مهان | |||||
کجا آن حکیمان ودانندگان | همان رنج بردار خوانندگان | |||||
کجا آن بتان پر از ناز وشرم | سخن گفتن خوب وآوای نرم | |||||
کجا آن که بر کوه بودش کنام | رمیده از آرام واز کام ونام | |||||
کجا آن که سودی سرشرا بابر | کجا آن که بودی شکارش هزبر | ۱۷۰۵ | ||||
همه خاک دارند بالین وخشت | خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت | |||||
زخاکیم وباید شدن سوی خاک | همه جای ترسست وتیمار وباک | |||||
تو رفتی وگیتی بماند دراز | کسی آشکارا نداند زراز | |||||
جهان سربسر حکمت وعبرتست | چرا بهرهٔ ما همه غفلتست | |||||
چو شد سال بر شست وشش چاره جوی | زبیشی واز رنج پر تاب روی | ۱۷۱۰ | ||||
تو چنگ فزونی زدی در جهان | گذشتند از تو بسی همرهان | |||||
نباشی برین نیز همداستان | یکی بشنو از نامهٔ باستان | |||||
چو زآن نامداران جهان شد تهی | تو تاح فزونی چرا بر نهی | |||||
کزیشان جهان یکسر آباد بود | بدآنگه که اندر جهان داد بود | |||||
کنون بشنو از گنگ دژ داستان | برین داستان باش همداستان | ۱۷۱۵ | ||||
که چون گنگ دژ در جهان جای نیست | برآنسان زمینی دلارای نیست | |||||
که آنرا سیاوش برآورده بود | بسی اندرون رنجها برده بود | |||||
بیابان بیآید چو دریا گذشت | ببینی یکی پهن بی آب دشت | |||||
چو زین بگذری بینی آباد شهر | کز آن شهرها بر توان داشت بهر | |||||
وز آنپس یکی کوه بینی بلند | که بالای او برتر از چون وچند | ۱۷۲۰ | ||||
مرین کوه را گنگ دژ در میان | بدان کت زدانش نیآید زیان | |||||
چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه | زبالای او چشم گردد ستوه | |||||
زهر سو که یوئی برو راه نیست | همه گرد بر گرد او بر یکیست | |||||
برین گونه سی وسه فرسنگ تنگ | ازین روی وآن روی دیوار سنگ | |||||
برتین چند فرسنگ اگر چند مرد | بباشد براه از پی کار کرد | ۱۷۲۵ | ||||
نیابد بریشان گذر صد هزار | زره دار وبرگستوان وسوار | |||||
کزین بگذری شهری بینی فراخ | همه گلشن وباغ وایوان وکاخ | |||||
همه شهر گرمابه ورود وجوی | بهر برزنی رامش ورنگ وبوی | |||||
همه کوه نخچیر وآهو بدشت | این چو بینی نخواهی گذشت | |||||
تذروان وطاؤس وکبک دری | بیابی چو بر کوهها بگذری | ۱۷۳۰ | ||||
نه گرماش گرم ونه سرماش سرد | همه جای شادی وآرام وخورد | |||||
نه بینی در آن شهر بیمار کس | یکی بوستان از بهشتست وبس | |||||
همه آبها روشن وخوشگوار | همیشه بر وبوم او چون بهار | |||||
درازی وپهناش سی بار سی | بود گر بپیمایدش پارسی | |||||
یک وینم فرسنگ بالای کوه | که از رفتنش مرد گردد ستوه | ۱۷۳۵ | ||||
وز آن روی هامونی آید پدید | کز آن خوبتر جایها کس ندید | |||||
برفتن سیاوش چو آن جای دید | مر آنرا زتوران همه بر گزید | |||||
تن خویشرا نام بردار کرد | فزونی یک نیز دیوار کرد | |||||
زسنگ وزکج ساخته وزخام | وزین گوهری کش ندانیم نام | |||||
دو صد رش فزونست بالای اوی | همان سی وهشتست پهنای اوی | ۱۷۴۰ | ||||
نیآید برو منجنیق ونه تیر | بباید ترا دیدن آن ناگریز | |||||
که آنرا کسی نا نبیند بچشم | چو گوئی بگوینده گیرند خشم | |||||
زتیغش دو فرسنگ تا بوم خاک | همه گرد بر گرد خاکش مغاک | |||||
نه بینند زین دیده بر تیغ کوه | هم از بر شدن مرغ گردد ستوه | |||||
بسی رنج برد اندر آن جایگاه | زبهر بزرگی وتخت وکلاه | ۱۷۴۵ | ||||
بنا کرد جائی چنان دلکشای | یکی شارسان اندر آن خوب جای | |||||
بدو کاخ وایوان ومیدان بساخت | درختان بسیارش اندر نشناخت | |||||
بسازید جای چنان چون بهشت | گل وسنبل ونرگس ولاله کشت |