شاهنامه (تصحیح ژول مل)/سرکشی کردن طوس از کیخسرو
سرشکی کردن طوس از کیخسرو
یکی کاخ کشواد بد در صطخر | که آزادگانرا بدآن بود فخر | |||||
چو از تخت کاوُس برخاستند | بایوان او رفتن آراستند | |||||
همی رفت گودرز با شهریار | چو آمد بدآن گلشن زرنگار | |||||
باورنگ زرّینش بنشاندند | بشاهی برو آفرین خواندند | ۱۲۲۰ | ||||
ببستند گردان ایران کمر | جز از طوس نوذر که پیچید سر | |||||
که او بود با کوس و زرّینه کفش | هم او را بدی کاویانی درفش | |||||
از آن کار گودرز شد تیز مغز | پیامی بر او فرستاد نغز | |||||
بدست جهانجوی گیو دلیر | که چنگ یلان داشت و بازوی شیر | |||||
بدو گفت با طوس نوذر بگوی | که هنگام شادی بهانه مجو | ۱۲۲۵ | ||||
بزرگان و شیران ایران زمین | همه شاه را خواندند آفرین | |||||
چرا سرکشی تو بفرمان دیو | نبینی همی فرّ گیهان خدیو | |||||
اگر سر بپیچی ز فرمان شاه | مرا با تو کین خیزد و رزمگاه | |||||
فرستاده گیوست و پیغام من | بدستوریٔ نامدار انجمن | |||||
بیآید بنزد تو ای پر هنر | مپیچان ز گفتار او هیچ سر | ۱۲۳۰ | ||||
ز پیش پدر گیو بنمود پشت | دلش پر ز گفتارهای درشت | |||||
بیآمد بطوس سپهبد بگفت | که آن رای تو با خرد نیست جفت | |||||
چو بشنید پاسخ چنین داد طوس | که بر ما نه خوبست کردن فسوس | |||||
بایران پس از رستم پیلتن | سرافراز لشکر منم ز انجمن | |||||
نبیره منوچهر شاه دلیر | که گیتی بتیغ اندر آورد زیر | ۱۲۳۵ | ||||
منم پور نوذر جهان شهریار | ز تخم فریدون منم یادگار | |||||
همان شیر پرخاشجویم بجنگ | بدرّم دل پیل و چرم پلنگ | |||||
همی بی من آئین و رای آورید | جهانرا بنو کدخدای آورید | |||||
نباشم برین کار همداستان | ز خسرو مزن پیش من داستان | |||||
جهاندار کز تخم افراسیاب | نشانیم بخت اندر آید بخواب | ۱۲۴۰ | ||||
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ | فسیله نه خرّم بود با پلنگ | |||||
تو این رنجها را که بردی برست | که خسرو جوانست و کند اورست | |||||
کسی کو بود شهریار زمین | هنر باید و گوهر و فرّ و دین | |||||
فریبرز فرزند کاوُس شاه | سزاوارتر زو بتخت و کلاه | |||||
بهرسو ز دشمن ندارد نژاد | همش فرّ و برزست همش مهر و داد | ۱۲۴۵ | ||||
دژم گیو برخاست از پیش اوی | که خام آمدش دانش و کیش اوی | |||||
بدو گفت کای نامور نیم طوس | نباید که پیچی گه زخم کوس | |||||
چو بینی سنانهای گودرزیان | ازین سود جستن سر آرد زیان | |||||
بسی رنج بردیم هر دو بهم | کنون دادی آنرا بباد و بدم | |||||
ترا گر بدی فرّ و رای درست | از البرز شاهی نبایست جست | ۱۲۵۰ | ||||
از افسر سر تو از آن شد تهی | که نه مغز داری نه رای بهی | |||||
کسی را دهد تخت شاهی خدای | که با فرّ و برزست و با هوش و رای | |||||
بگفتش سخنها ازینسان درشت | بتندی از آنجای بنمود پشت | |||||
بیآمد بگودرز کشواد گفت | که فرّ و خرد نیست با طوس جفت | |||||
دو چشمش تو گوئی نه بیند همی | فریبرز را بر گزیند همی | ۱۲۵۵ | ||||
بایوان نباشد چو خسرو نکار | نه بر زین زرّین چنو شهریار | |||||
بایران نیآمد چو خسرو سوار | نه بر تخت با طوق و با گوشوار |