شاهنامه (تصحیح ژول مل)/عاشق شدن سودابه بر سیاوش

عاشق شدن سودابه بر سیاوش

  برآمد برین نیز یک روزگار بدو شادمان شد دل شهریار  
  یکی روز کاؤس کی با پسر نشسته که سودابه آمد بدر  
  بناگاه روی سیاوش بدید پر اندیشه گشت ودلش بر دمید  
  چنان شد که گفتی طراز نخ است وگر پیش آتش نهاده یخ است  ۱۶۰
  کسی را فرستاد نزدیک اوی که پنهان سیاوخش را روی بگوی  
  که اندر شبستان شاه جهان نباشد شکفت ار شوی ناگهان  
  فرستاده رفت وپیامش بداد برآشفت از آن کار آن نیکزاد  
  بدو گفت مرد شبستان نیم مجویم که با بند ودستان نیم  
  دگر روز شبگیر سودابه رفت بر شاه ایران خرامید تفت  ۱۶۵
  بدو گفت که ای شهریار سپاه که چون تو ندیدست خورشید وماه  
  نه اندر زمین کس چو فرزند تو جهان شاد بادا بپیوند تو  
  فرستش بسوی شبستان خویش بر خواهران وفغستان خویش  
  بگویش که اندر شبستان برو بر خواهرانت زمان نو بشنو  
  همی روی پوشیدگانرا زمهر پر از خون دلست پر از آب چهر  ۱۷۰
  نمازش بریم ونثار آوریم درخت پرستش ببار آوریم  
  بدو گفت شاه این سخن در خورست بدو مر ترا مهر صد مادرست  
  سپهبد سیاوخش را خواند وگفت که خون رگ ومهر نتوان نهفت  
  ترا پاک یزدان چنان آفرید که مهر آورد بر تو هر کت بدید  
  ترا داد یزان بپاکی نژاد کسی پاک چون تو زمادر نزاد  ۱۷۵
  بویژه که پیوستهٔ خون بود چو از دور بیند تا چون بود  
  پس پردهٔ من ترا خواهر بود وسودابه چون مهربان مادرست  
  پسپرده پوشیدگانرا به بین زمانی بمان تا کنند آفرین  
  سیاوش چو بشنود گفتار شاه همی کرد بر خیره در وی نگاه  
  زمانی همی با دل اندیشه کرد بکوشید تا دل بشوید زگرد  ۱۸۰
  گمانی چنان کرد کورا پدر پژوهد همیتا چه دارد بسر  
  که بسیار دان بود وچهره زبان هشیوار وبینا دل وبد گمان  
  همی گفت با خویشتن این بدست زسودابه این گفت وگو آمدست  
  که گر من شوم در شبستان اوی زسودابه یابم بسی گفتگوی  
  سیاوش چنین داد پاسخ که شاه مرا دادا فرمان وتخت وکلاه  ۱۸۵
  از آنجایگه کآفتاب بلند گراید کند خاکرا ارجمند  
  چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه بخوبی ودانش به آئین وراه  
  مرا موبدان باید وبخردان بزرگان وکار آزموده ردان  
  وگر نیزه وگرز وتیر وکمان بپیچیدن اندر صف بدگمان  
  وگر تخت شاهی آئین بار وگر بزم رود ومی ومیگسار  ۱۹۰
  چه آموزش اندر شبستان شاه بدانش زنان کی نمایند راه  
  ورایدون که فرمان شاه این بود مرا پیش او رفتن آئین بود  
  بدو گفت شاهی ای پسر شاد باش همیشه خردرا تو بنیاد باش  
  سخن کم شنیدم بدین نیکوئی فزاید همی مغز کین بشنوی  
  مدار ایچ اندیشهٔ بد بدل همی شادی آرای وغم بر گسل  ۱۹۵
  ببین تو همی کودکانرا یکی مگر شادمانه شوند اندکی  
  سیاوش چنین گفت کز بامداد بیآیم کنم هر چه شه کرد یاد  
  من اینک به پیش تو استاده ام دل وجان بفرمان تو داده ام  
  برآنسان روم کم تو فرمان دهی تو شاه جهانداری ومن رهی