شاهنامه (تصحیح ژول مل)/فرستادن افراسیاب خسرو را به ختن

فرستادن افراسیاب خسرو را بختن

  چو خورشید بر زد سر از کوهسار بگسترد یاقوت بر پشت قار  
  خروش آمد و نالهٔ کرّه نای تهمتن بر انگیخت لشکر ز جای  ۳۵۵
  نهادند سر سوی افراسیاب همه رخ ز خون سیاوش پر آب  
  چو بشنید کآمد از ایران سپاه تهمتن بپیش اندرون کینه خواه  
  بیآورد لشکر بدریای چین برو تنگ شد پهن روی زمین  
  چنان شد کز ایران کس او را ندید بدل زار و از گریه رخ ناپدید  
  بدآنگه کجا خواست بگذاشت آب بپیران چنین گفت افراسیاب  ۳۶۰
  که در کار این کودک شوم تن هشیوار یکی رای با من بزن  
  که گر رستم او را بچنگ آورد مر او را بر شهر ایران برد  
  ازین دیو زاده یکی شاه نو نشاننده بر گاه با تاج نو  
  مر او را بیآور مرین روی آب در افگن وزین رای من سر متاب  
  چنین گفت پیران بافراسیاب که بر کشتن او نباشد شتاب  ۳۶۵
  من او را یکی چاره سازم که شاه پسندد ازین بندهٔ نیکخواه  
  مر او را بیآریم با خویشتن بریم و نشانیمش اندر ختن  
  نباید که یکباره از بدکنش بود شاه را جاودان سرزنش  
  بدو گفت شاه ای خداوند رای مرا بر نکوئی توئی رهنمای  
  بزودی بدین کار کردن بسیچ نباید درنگ اندرین کار هیچ  ۳۷۰
  پس آنگاه پیران فرستادهٔ یکی دانش مرد آزادهٔ  
  فرستاد تا آورد شاه را فرستاده ببرید آن راه را  
  همی رفت تازان بکردار دود چنان چون سپهبدش فرموده بود  
  بیآمد بنزدیک خسرو رسید بدن فرّ و اورنگ او را بدید  
  فراوانش بستود و بردش نماز همی بود پیشش زمانی دراز  ۳۷۵
  همانگه بگفت آنچه بد گفتنی همه در پذیرفت پذرفتنی  
  چو بشنید خسرو سراسر سخن نه سر بود پیدا مر او را نه بن  
  بیآمد دوان و بمادر بگفت سراسر برآورد راز از نهفت  
  بمادر چنین گفت کافراسیاب فرستاد و خواند مرا نزد آب  
  چه سازیم و اینرا چه درمان کنیم بدانش مگر چارهٔ جان کنیم  ۳۸۰
  فراوان بگفتند و انداختند مر آن کار را چاره نشناختند  
  جز از رفتن آنجا ندیدند روی بناکام رفتند پس پوی پوی  
  همه راه غمگین و دیده پر آب زبان پر ز نفرین افراسیاب  
  چنین تا بنزدیک پیران رسید چو پیران ویسه مر او را بدید  
  فرود آمد از تخت و شد پیش باز بپرسیدش از رنج راه دراز  ۳۸۵
  فراوانش بستود و بنواختش بنزدیک خود جایگه ساختش  
  هر آنچش ببایست از خوردنی ز پوشیدنی و ز گستردنی  
  ز خرگاه و از خیمه و بارگی بسازید پیران بیکبارگی  
  چو هر چش ببایست شد ساخته وز آن ساختن گشت پردخته  
  بیآمد بگفتش بافراسیاب که ای شاه با دانش و فرّ و آب  ۳۹۰
  من آن کودک خرد با فرّهی بیآوردم اکنون چه فرمان دهی  
  چندین گفت پس شاه توران زمین بپیران کز آن روی دریای چین  
  فرستاد بایدش تا سرکشان نیابند ازو هیچ گونه نشان  
  فرستاد پیران مر او را چو دود بر آنسو کجا شاه فرموده بود