شاهنامه (تصحیح ژول مل)/فریب دادن سودابه کاوس را

فریب دادن سودابه کاؤسرا

  بزد دست وجامه بدرّید پاک بناخن رخان همی کرد چاک  ۳۶۵
  برآمد خروش از شبستان اوی فغانش برآمد از ایوان بگوی  
  یکی غلغل وبانگ زایوان بخاست تو گفتی شب رستخیز است راست  
  بگوش سپهبد رسید آگهی فرود آمد از تخت شاهنشهی  
  پر اندیشه از تخت زرّین برفت بسوی شبستان خرامید تفت  
  بیآمد چو سودابه را دید روی خراشیده وکاخ پر گفتگوی  ۳۷۰
  زهر کس بپرسید وشد تنگ دل ندانست کردار آن سنگدل  
  خروشید سودابه در پیش اوی همی ریخت آب وهمی کند موی  
  چنین گفت که آمد سیاوش بتخت برآراست چنگ وبرآویخت سخت  
  که از تست جان ودلم پر زمهر چه پرهیزی از من تو ای خوبچهر  
  که جز تو کسیرا نخواهم زبن چنینست همی راند باید سخن  ۳۷۵
  بینداخت افسر زمشکین سرم چنین چاک شد جامه اندر برم  
  پر اندیشه شد زین سخن شهریار سخن کرد هرگونهٔ خواستار  
  بدل گفت گرین راست گوید همی ازین روی زشتی نجوید همی  
  سیاوخش را سر بباید برید بدین سان بود بند بدرا کلید  
  خردمند مردم چگوید کنون جوی خرّم این داستان گشت خون  ۳۸۰
  کسانی که اندر شبستان بدند هشیوار ومهتر پرستان بدند  
  گسی کرد ودر کاخ تنها بماند سیاوخش وسودابه را پیش خواند  
  بهوش وخرد با سیاوش بگفت که این راز از من نباید نهفت  
  نکردی تو این بد که من کرده ام زگفتار بیهوده آزرده ام  
  چرا خواندم اندر شبستان ترا کنون غم مرا بند ودستان ترا  ۳۸۵
  همی راستی جوی وبنمای روی سخن برچه سان رفت با من بگوی  
  سیاوش بگفت آن کجا رفته بود از آن در که سودابه آشفته بود  
  سراسر سخنها همه باز گفت سخنها که رفته بد اندر نهفت  
  چنین گفت سودابه این نیست راست که او از بتان جز تن من نخواست  
  بگفتم همه هرچه شاه جهان بدو خواست داد آشکار ونهان  ۳۹۰
  زفرزند واز تاج واز خواسته زدینار واز گنج آراسته  
  بگفتم که چندین برین بر نهم همه نیکوئیها بدختر دهم  
  مرا گفت با خواسته کار نیست بدختر مرا رای دیدار نیست  
  ترا بایدم زین میان گفت وبس نه گنجم بکارست بی تو نه کس  
  مرا خواست کآرد بکاری چنگ دو دست اندر آورد چو سنگ تنگ  ۳۹۵
  نبردمش فرمان همه موی من بکند وخراشیده شد روی من  
  یکی کودکی دارم اندر نهان زپشت تو ای شهریار جهان  
  زبس رنج کشتنش نزدیک بود جهان پیش من تنگ وتاریک بود  
  چنین گفت با خویشتن شهریار که گفتار هر دو نیآید بکار  
  برین کار بر نیست جای شتاب که تنگی دل آرد خرد را بخواب  ۴۰۰
  نگه کرد باید بدین بر نخست گواهی دهد دل چو گردد درست  
  به بینم کزین دو گنه کار کیست ببادافرهٔ بد سزاوار کیست  
  بدآن باز جستن همی چاره جست ببوئید دست سیاوش نخست  
  بر وروی او وسراپای اوی سراسر ببوئید هر جای اوی  
  زسودابه بوی می ومشکناب همی یافت کاؤس وبوی گلاب  ۴۰۵
  ندید از سیاوش از آن گونه بوی نشان بسودن نبود اندروی  
  غمی گشت وسودابه را خوار کرد دل خویشتن ازو پر از آزار کرد  
  بدل گفت که اینرا بشمشیر تیز ببایدش کردن همه ریز ریز  
  زهاماوران آنپس اندیشه کرد که بر خیزد آشوب وجنگ ونبرد  
  ودیگر بدآنگه که در بند بود بر او نه خویش ونه پیوند بود  ۴۱۰
  پرستاد سودابه شد روز وشب نه پیچد از آن رنج ونکشاد لب  
  سدیگر که یک دل پر از مهر داشت ببایست ازو هر بد اندر گذاشت  
  چهارم کزو کودکان داشت خرد غم خرد را خرد نتوان شمرد  
  سیاوش از آن کار بد بی گناه خردمندئ او بدانست شاه  
  بدو گفت ازین غم میندیش هیچ هشیواری ورای دانش بسیچ  
  مکن یاد ازین نیز و با کس مگوی نباید که گیرد سخن رنگ و بوی