شاهنامه (تصحیح ژول مل)/لشکر کشیدن کاوس با رستم
لشکر کشیدن کاؤس با رستم
چو خورشید آن چادر قیرگون | ببرّید واز پرده آمد برون | |||||
بفرمود کاؤس تا گیو وطوس | ببستند بر کوههٔ پیل کوس | |||||
در گنج بکشاد وروزی بداد | سپه بر نشاند وبنه بر نهاد | |||||
سپهدار وجوشنوران صد هزار | بلشکرگه آمد نبرده سوار | ۶۳۰ | ||||
یکی لشکر آمد زپهلو بدشت | که از گرد اسپان هوا تیره گشت | |||||
سراپرده وخیمه زد بر دو میل | بپوشید گیتی بنعل وبپیل | |||||
هوا نیلگون شد زمین آبنوس | بجنبید هامون زآوای کوس | |||||
همی رفت منزل بمنزل سپاه | جهان چون شب وروز گشته سیاه | |||||
درفشیدن خشت وژوپین زگرد | چو آتش پس پردهٔ لاجورد | ۶۳۵ | ||||
زبس گوننه گونه سنان ودرفش | سپرهای زرّین وزرّینه کفش | |||||
تو گفتی که ابری برنگ آبنوس | برآمد ببارید ازو سندروس | |||||
جهانرا شب از روز پیدا نبود | تو گفتی سپر وثریّا نبود | |||||
از اینسان بشد تا در دژ رسید | شده خاک وسنگ از جهان ناپدید | |||||
خروشی بلند آمد از دیدگاه | بسهراب بنمود که آمد سپاه | ۶۴۰ | ||||
چو سهراب از آن دیده آوا شنید | بباره برآمد سپهرا بدید | |||||
انگشت لشکر بهامون نمود | سپاهی که آنرا کرانه نبود | |||||
چو هومان زدور آن سپهرا بدید | دلش گشت پر بیم ودم در کشید | |||||
بهامون چنین گفت سهراب گرد | که اندیشه از دل بباید سترد | |||||
نه بینی تو زین لشکر بیکران | یکی مردی جنگی بگرز گران | ۶۴۵ | ||||
که پیش من آید به آوردگاه | کند با من از گرد گیتی سیاه | |||||
سلچست بسیار ومردم بسی | سرفراز وجنگی نبینم کسی | |||||
کنون من ببخت شه افراسیاب | کنم دشت کین همچو دریای آب | |||||
بتنگی نداد ایچ سهراب دل | فرود آمد از باره شاداب دل | |||||
یکی جام می خواست از می گسار | نکرد ایچ رنجه دل از کارزار | ۶۵۰ | ||||
وزآن سو سراپردهٔ شهریار | کشیدند بر دشت پیش حصار | |||||
زبس خیمه ومرد وپرده سرای | نماند ایچ بر دشت وبر کوه جای |