شاهنامه (تصحیح ژول مل)/پرسیدن فریدون نژاد خود را از مادر
پرسیدن فریدون نژاد خود را از مادر
چو بگذشت بر آفریدون دو هشت | از البرز کوه اندر آمد به دشت | |||||
بر مادر آمد پژوهید و گفت | که بگشای بر من نهان از نهفت | ۱۶۰ | ||||
بگو مر مرا تا که بودم پدر | کیم من از تخم کدامین گهر | |||||
چه گویم کیم بر سر انجمن | یکی دانشی داستانم بزن | |||||
فرانک بدو گفت کای نامجوی | بگویم ترا هر چه گفتی بگوی | |||||
تو بشناس کز مرز ایران زمین | یکی مرد بد نام او آبتین | |||||
ز تخم کیان بود و بیدار بود | خردمند و گرد و بی آزار بود | ۱۶۵ | ||||
ز طهمورث گرد بودش نژاد | پدر بر پدر بر همی داشت یاد | |||||
پدر بد ترا و مرا نیک شوی | نبد روز روشن مرا جز بدوی | |||||
چنان بد که ضحاک جادوپرست | از ایران به جان تو یازید دست | |||||
ازو من نهانت همی داشتم | چه مایه به بد روز بگذاشتم | |||||
پدرت آن گرانمایه مرد جوان | فدا کرده پیش تو روشن روان | ۱۷۰ | ||||
ابر کتف ضحاک جادو دو مار | برست و برآورد از ایران دمار | |||||
سر بابت از مغز پرداختند | همان اژدها را خورش ساختند | |||||
سرانجام رفتم سوی بیشه یی | که کس را نه زان بیشه اندیشه یی | |||||
یکی گاو دیدم چو خرم بهار | سراپای نیرنگ و رنگ و نگار | |||||
نگهبان او پای کرده بکش | نشسته به بیشه درون شاه فش | ۱۷۵ | ||||
بدو دادمت روزگاری دراز | همی پروریدت به بر بر به ناز | |||||
ز پستان آن گاو طاوس رنگ | برافراختی چون دلاور پلنگ | |||||
سرانجام ز آن گاو آن مرغزار | یکایک خبر شد سوی شهریار | |||||
ز بیشه ببردم ترا ناگهان | گریزنده ز ایوان و از خان و مان | |||||
بیامد بکشت آن گرانمایه را | چنان بی زبان مهربان دایه را | ۱۸۰ | ||||
وز ایوان ما تا به خورشید خاک | برآورد و کرد آن بلندی مغاک | |||||
فریدون چو بشنید بگشاد گوش | ز گفتار مادر برآمد به جوش | |||||
دلش گشت پر درد و سر پر ز کین | به ابرو ز خشم اندر آورد چین | |||||
چنین داد پاسخ به مادر که شیر | نگردد مگر ز آزمایش دلیر | |||||
کنون کردنی کرد جادو پرست | مرا برد باید به شمشیر دست | ۱۸۵ | ||||
بپویم به فرمان یزدان پاک | برآرم ز ایوان ضحاک خاک | |||||
بدو گفت مادر که این رای نیست | ترا با جهان سر به سر پای نیست | |||||
جهاندار ضحاک با تاج و گاه | میان بسته فرمان او را سپاه | |||||
چو خواهد ز هر کشوری سدهزار | کمر بسته او را کند کارزار | |||||
جز اینست آیین پیوند و کین | جهان را به چشم جوانی مبین | ۱۹۰ | ||||
که هر کو نَبیدِ جوانی چشید | به گیتی جز از خویشتن را ندید | |||||
بدان مستی اندر دهد سر بباد | ترا روز جز شاد و خرم مباد | |||||
ترا ای پسر پند من یاد باد | بجز گفت مادر دگر باد باد |