شاهنامه (تصحیح ژول مل)/پند دادن زال کاوس را
پند دادن زال کاؤس را
همی رفت پیش اندرون زال زر | پس او بزرگان زرّین کمر | |||||
چو کاؤس را دید دستان سام | نششسته بر اورنگ و دل شادکام | ۱۰۵ | ||||
بکش کرده دست وسر افگنده پست | همی رفت تا جایگاه نشست | |||||
چنین گفت کای کدخدای جهان | سرافرازتر مهتر اندر مهان | |||||
چو تو تخت نشنید وافسر ندید | نه چون بخت تو چرخ گردان شنید | |||||
همه ساله پیروزه باشی وشاد | دلت پر زدانش سرت پر زداد | |||||
کئ نامبردار بنواختش | بر خویش بر تخت بشناختش | ۱۱۰ | ||||
بپرسیدش از رنج راه دراز | زگردان و از رستم سرفراز | |||||
چنین گفت مر شاه را زال زر | انوشه بزی شاه پیروزگر | |||||
همه شاد وروشن ببخت تو ایم | برافراخته سر بتخت تو ایم | |||||
از آنپس یکی داستان برکشاد | سخنهای بایسته را در کشاد | |||||
چنین گفت کای پادشاه جهان | سزاوار تختی وتاج مهان | ۱۱۵ | ||||
شنیدم یکی نو سخن بس گران | که شاه دارد آهنگ مازندران | |||||
زتو بیشتر پادشاه بوده اند | که این راه هرگز نپیموده اند | |||||
بسر بر مرا روز چندی گذشت | سپهر از بر خاک چندی بگشت | |||||
منوچهر شد زین جهان فراخ | ازو مانده ایدر بسی گنج وکاخ | |||||
همان زو ابا نوذر وکیقباد | چه مایه بزرگان که داریم یاد | ۱۲۰ | ||||
ابا لشکر کشن وگرز گران | نکردند آهنگ مازندران | |||||
که آن خانهٔ دیو افسونگرست | طلسمست و در بند جادو درست | |||||
مر آن بندرا هیچ نتوان کشاد | مده رنج وزور ودرمرا بباد | |||||
مر آنرا بشمشیر نتوان شکست | بگنج وبدانش نیآید بدست | |||||
همایون ندارد کس آنجا شدن | وز ایدر کنون رای رفتن زدن | ۱۲۵ | ||||
سپهرا بدآن سو نباید کشید | زشاهان کس آن رای فرّخ ندید | |||||
گرین نامداران زتو کمترند | چو تو بندگان جهان داورند | |||||
تو از خون چندین سر نامدار | زبهر فزونی درختی مکار | |||||
که بار وبلندیش نفرین بود | نه آئین شاهان پیشین بود | |||||
چنین پاسخ آورد کاؤس باز | کز اندیشهٔ تو نیم بی نیاز | ۱۳۰ | ||||
ولیکن مرا از فریدون وجم | فزونست مردی وزور ودرم | |||||
همان از منوچهر واز کیقباد | که مازندرانرا نکردند یاد | |||||
سپاه و دل و گنجم افزونتر است | جهان زیر شمشیر تیز اندر است | |||||
چو برداشتی شد کشاده جهان | از آهن چه داریم گیتی نهان | |||||
شوم شان یکایک بدام آورم | به آئین شاهان جنگ آورم | ۱۳۵ | ||||
اگر بر نهم ساو وباژ گران | وگر کس نمانم بمازندران | |||||
چنین خوار وزارند بر چشم من | چه جادو چه دیوان آن انجمن | |||||
بگوش تو آید خود این آگهی | کزیشان شود روی گیتی تهی | |||||
تو با رستم اکنون جهاندار باش | نگهبان بیدار ایران باش | |||||
جهان آفریننده یار منست | سر نرّه دیوان شکار منست | ۱۴۰ | ||||
گرایدون که یارم نباشی بجنگ | مفرمای بر گاه کردن درنگ | |||||
چو از شاه بشنید زال این سخن | ندید ایچ پیدا سرشرا زبن | |||||
بدو گفت شاهی وما بنده ایم | بدلسوزگی با تو گوینده ایم | |||||
اگر داد گوئی همی یا ستم | برای تو باید زدن گام ودم | |||||
از اندیشه من دل بپرداختم | سخن هرچه دانستم انداختم | ۱۴۵ | ||||
نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت | نه چشم زمان کس بسوزن بدوخت | |||||
بپرهیز هم کس نجست نیاز | جهانجوی ازین سه نیابد جواز | |||||
که روشن جهان بر تو فرخنده باد | مبادا که پند من آیدت یاد | |||||
پشیمان مبادی زکردار خویش | تر باد روشن دل ودین وکیش | |||||
سبک شاه را زال پدرود کرد | دل از رفتنش پر غم ودود کرد | ۱۵۰ | ||||
برون آمد از پیش کاؤس شاه | شده تیره بر چشم او هور وماه | |||||
برفتند با او بزرگان نیو | چو طوس وچو گودرز وبهرام وگیو | |||||
بزال آنگهی گفت گیو از خدای | همیخواستم تا بود رهنمای | |||||
بجائی که کاؤس را دسترس | نباشد ندارم من اورا بکس | |||||
زتو دور باد آز ومرگ و نیاز | مبادا بتو دست دشمن دراز | ۱۵۵ | ||||
بهر سو که آئیم واندر شویم | جز از آفرینت سخن نشنویم | |||||
پس از کردگار جهان آفرین | بتو دارد امّید ایران زمین | |||||
زبهر گوان رنج بر داشتی | چنین راه دشوار بگذاشتی | |||||
سراسر گرفتندش اندر کنار | ره سیستانرا بر آراست کار |