شاهنامه (تصحیح ژول مل)/کشتن رستم پیل سپید را
کشتن رستم پیل سپید را
چنان بود که یک روز با دوستان | همی باده خوردند در بوستان | ۱۸۱۵ | ||||
خروشنده گشته دل سیر وهم | شده شادمان ناماداران بهم | |||||
می لعلگون را بجام بلور | بخوردند تا در سسر افتاد شور | |||||
چنین گفت فرزند را زال زر | که ای نامور پور خورشید فر | |||||
دلیرانت را خلعت وباره ساز | کسانی که باشند گردنفراز | |||||
بجنشید رستم زر وخواسته | بسی تازی اسپان آراسته | ۱۸۲۰ | ||||
وز آنپس پراگنده شد انجمن | بسی خواسته یافته تن بتن | |||||
سپهبد بسوی شبستان خویش | بیآمد بر آنسان که بد رسم وکیش | |||||
تهمتن همیدون سرش پر شراب | بیآمد گرازان سوی جای خواب | |||||
بخفت وبخواب اندر آمدش سر | برآمد خروشیدنی از درش | |||||
که پیل سپید سپهبد زبند | رها گشت وآمد بمردم گزند | |||||
چو زآنگونه گفتارش آمد بگوش | دلیری وتندی درو کرد جوش | |||||
روان گشت وگرز نیا برگرفت | برون آمدن را راه اندر گرفت | |||||
کسانی که بودند بر درگهش | همی بسته کردند بر وی رهش | |||||
که از بیم اسپهبد نامور | چگونه کشائیم پیش تو در | |||||
سب تیره وپیل جسته زبند | تو بیرون شوی کی بود این پسند | ۱۸۳۰ | ||||
تهمتن شد آشفته از گفتنش | یکی مشت زد بر سر وگردنش | |||||
بر آنسان که شد سرش مانند گوی | سوی دیگران اندر آورد روی | |||||
رمیدند از آن پهلو نامور | دلاور بیآمد بنزدیک در | |||||
بزد گرز وبشکست زنجیر وبند | چنان چون از آن نامور شد بسند | |||||
برون آمد از در بکردار باد | بگردن برش گرز وسر پر زباد | ۱۸۳۵ | ||||
همی رفت تازان سوی ژنده پیل | خروشنده مانند دریای نیل | |||||
نگه کرد کوهی خروشنده دید | زمین زیر او دیگ جوشنده دید | |||||
رمان دید ازو نامداران خویش | برآنسان که بیند رخ گرگ میش | |||||
تهمتن یکی نعره زد همچو شیر | نترسید وآمد بر او دلیر | |||||
چو پیل دمنده مر اورا بدید | بکردار کوهی بر او دوید | ۱۸۴۰ | ||||
برآورد خرطوم پیل ژیان | بد آن تا برستم رساند زنان | |||||
تهمتن یکی گرز زد بر سرش | که خم گشت بالای که پیکرش | |||||
بلرزید بر خود که بیستون | بزخمی بیفتاد خوار وزبون | |||||
بیفتاد پیل دمنده زپای | تهمتن بیآمد سبک باز جای | |||||
بخفت وچو خورشید از خاوران | برآمد بسان رخ دلبران | ۱۸۴۵ | ||||
بزال آگهی شد که رستم چه کرد | زیپل دمنده برآورد گرد | |||||
بیک گرز بشکست گردنشرا | بخاک اندر افگند مر تنش را | |||||
سپهبد چو بشنید ازین سان سخن | که چون بود کردار از آغاز وبن | |||||
بگفتا دریغ از چنان ژنده پیل | که بودی خروشان چو دریای نیل | |||||
بسا رزمگاها که آن پیل مست | حمله سپه پاک بر هم شکست | ۱۸۵۰ | ||||
اگرچه که در رزم پیروزگر | بدی به ارو رستم زال زر | |||||
بفرمود تا رستم آمد برش | ببوسید با دست سال وسرش | |||||
بدو گفت که ای بچّهٔ نرّه شیر | برآورده چنگال وگشته دلیر | |||||
بدین کودکی نیست همتای تو | بفرّ وبمردی وبالای تو | |||||
کنون پیشتر زآنکه آواز تو | برآید وز آن بگسلد ساز تو | ۱۸۵۵ | ||||
بخون نریمان میانرا ببند | برو تازیان تا بکوه سپند | |||||
حصاری ببینی سر اندر صحاب | که بر وی نپرّید پرّان عقاب | |||||
چهارست فرسنگ بالای اوی | همیدون چهارست پهنای اوی | |||||
پر از سبزه وآب ودیبا وزر | بسی اندرو مردم وجانور | |||||
درختان بسیار وآب ودیبا وزر | کسی خود ندیدست ازین گونه مرز | ۱۸۶۰ | ||||
زهر پیشه کار وزهر میوه دار | درو آفریدست پروردگار | |||||
یکی راه در وی دری ساختند | بسان سپهری بر افراختند | |||||
نریمان که گوی از دلیران ببرد | بفرمان شاه آفریدون گرد | |||||
بسوی حصار اندر آورد پای | در آن راه ازو گشت پردخته جای | |||||
شب وروز بودی برزم اندرون | همیدون گهی چاره گاهی فسون | ۱۸۶۵ | ||||
بماند اندرآن رزم سالی فزون | سپه اندرون وسپهبد برون | |||||
سرنجام سنگی بینداختند | جهانرا زپهلو بپرداختند | |||||
سپه بی سپهدار گشتند باز | بنزدیکئ شاه گردن فراز | |||||
چو آگاهی آمد بسام دلیر | که شیر دلاور شد از رزم سیر | |||||
خروشید وبسیار زاری نمود | همی هر زمان نالهٔ بر فزود | ۱۸۷۰ | ||||
بیک هفته می بود با سوگ ودرد | سر هفته پهلو سپه گرد کرد | |||||
بسوی حصار دژ اندر کشید | بیابان وبیره سپه گسترید | |||||
نشست اندر آنجا بسی سال وماه | سوی بارهٔ دژ ندانست راه | |||||
زدروازة دژ یکی تن برون | نیآمد همیدون نرفت اندرون | |||||
که حاجت نبدشان بیک پرّگاه | اگرچه که ره بسته شد سال وماه | ۱۸۷۵ | ||||
سرنجام نومید برگشت سام | زخون پدر نارسیده بکام | |||||
ترا ای پسر گاه آمد کنون | که سازی یکی چارهٔ پر فسون | |||||
روی شاد دل با یکی کاروان | بدآنسان که نشناسدت دیدبان | |||||
تن خود بکوه سپند افگنی | بن وبیخ آن بدرگان بر کنی | |||||
که اکنون نداند کسی نام تو | زرفتن برآید مگر کام تو | ۱۸۸۰ | ||||
بدو گفت رستم که فرمان کنم | مر این درد را زود درمان کنم | |||||
بدو گفت زال ای پسر هوشدار | هر آنچت بگویم زمن گوش دار | |||||
برآرای تن چون تن ساروان | شتر خواه از دشت یک کاروان | |||||
بپشت شتر بر نمک دار وبس | چنان رو که نشناسدت هیچکس | |||||
که بار نمک هست آنجا عزیز | بقیمت از آن به ندارد چیز | ۱۸۸۵ | ||||
که باشد حصاری گران بر درش | بود نمک شان خور وپرورش | |||||
چو بینند بار نمک ناگهان | پذیره دوندت کهان ومهان |