شاهنامه (تصحیح ژول مل)/گرفتن رستم رخش را
گرفتن رستم رخشرا
گله هرچه بودش ززابلستان | بیآورد وچندی زکابلستان | |||||
همه پیش رستم همی راندند | برو داغ شاهان همی خواندند | |||||
هر اسپی که رستم کشیدی بپیش | بپشتش فشردی همی دست خویش | |||||
بنیروی او پشت کردی بخم | نهادی بروی زمین بر شکم | |||||
چنین تا زکابل بیآمد زرنگ | فسیله همی راندند رنگ رنگ | ۹۵ | ||||
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ | برش چون بر شیر وکوتاه لنگ | |||||
دو گوشش چو دو خنجر آبدار | بر ویال فربه میانش نزار | |||||
یکی کرّه از پس ببالای اوی | سرین وبرش هم بپهنای اوی | |||||
سیه چشم وافراشته گاودم | سیه خایه وتند وپولاد سم | |||||
تنش پرنگار از کران تا کران | چو داغ گل سرخ بر زعفران | ۱۰۰ | ||||
بشب مورچه بر پلاس سیاه | بدیدی بچشم از دو فرسنگ راه | |||||
بنیروی پیل وببالا هیون | بزهره چو شیر گه بیستون | |||||
چو رستم بدآن مادیان بنگرید | مر آن کرّهٔ پیلتن را بدید | |||||
کمنو کیانی همی داد خم | که آن کرّه را باز گیرد زرم | |||||
برستم چنین گفت چوپان پیر | که ای مهتر اسپ کسانرا مگیر | ۱۰۵ | ||||
بپرسید رستم که این اسپ کیست | که از داغ روی دو رانش تهیست | |||||
چنین داد پاسخ که داغش مجوی | کزین هست هر گونهٔ گفت گوی | |||||
همی رخش خوانیم وبور ابرش است | بخوبی چو آب وبتگ آتش است | |||||
خداوند اینرا ندانیم کس | همی رخش رستمش خوانیم بس | |||||
سه سالست تا این بزین آمدست | بچشم بزرگان گزین آمدست | ۱۱۰ | ||||
چو مادرش بیند کمند سوار | چو شیر اندر آید کند کارزار | |||||
ندانیم ای پهلوان جهان | چه رازست با این هم اندر نهان | |||||
بپرهیز تو ای هشیوار مرد | بگرد چنین اژدها بر مگرد | |||||
که ای مادیان چو بر آید بجنگ | بدرّد دل شیر وچرم پلنگ | |||||
چو بشنید رستم بدآنسان سخن | بدانست گفتار مرد کهن | ۱۱۵ | ||||
بینداخت رستم کیانی کمند | سر ابرش آورد ناگه به بند | |||||
بیآمد چو پیل ژیان مادرش | همی خواست کندن بدندان سرش | |||||
بغرّید رستم چو شیر ژیان | از آواز او خیره شد مادیان | |||||
یکی مشت زد بر سر وگردنش | بخاک اندر افگند لرزان تنش | |||||
بیفتاد وبر جست وبر گفت ازوی | بسوی گله زود بنهاد روی | ۱۲۰ | ||||
بیفشرد ران رستم زورمند | برو تنگتر کرد خمّ کمند | |||||
بیازید چنگال گردی بزور | بیفشرد یکدست بر پشت بور | |||||
نکرد ایچ پشت از فشردن تهی | تو گفتی ندارد همی آگهی | |||||
بدل گفت کین بر نشست منست | کنون کار کردن بدست منست | |||||
برآمد چو باد دمان از برش | بشد تیز گلرنگ زیر اندرش | ۱۲۵ | ||||
زچوبان بپرسید که این اژدها | بچندست واینرا که داند بها | |||||
چنین داد پاسخ که گر رستمی | برو راست کن روی ایران زمی | |||||
مر اینرا بر وبوم ایران بهاست | برین بر تو خواهی جهان کرد راست | |||||
لب رستم از خنده شد چون بسد | چنین گفت نیکی زیزدان سزد | |||||
بزین اندر آورد گلرنگ را | سرش تیز شد کینه وجنگرا | ۱۳۰ | ||||
کشاده زنخ کردش وتیز تگ | بدیدش که دارد دل وزور ورگ | |||||
کشد جوشن وخود وگوپال را | تن پهلوان وبر ویال را | |||||
چنان گشت ابرش که در شب سپند | همی سوختندش زبهر گزند | |||||
چپ وراست گفتی که جادو شدست | به آورد تازنده آهو شدست | |||||
زنخ نرم وکفک افگن ودست کش | سرین گرد وبینا دل وگام خوش | ۱۳۵ | ||||
دل زال زر شد چو خرّم بهار | زرخش نوآئین وفرّخ سوار | |||||
در گنج بکشاد ودینار داد | بر امروز وفردا نیآمدش یاد | |||||
بزد مهره در جام بر پشت پیل | وزو بر شد آواز بر چند میل |