شاهنامه (تصحیح ژول مل)/گرفتن کیخسرو بهزاد را

گرفتن کیخسرو بهزاد را

  نشست از بر اسپ سالار نیو پیاده همی رفت در پیش گیو  
  بدآن تند بالا نهادند روی چنان چون بود مردم چاره‌جوی  
  فسیله چو آمد بتنگی فراز بخوردند و سیراب و گشتند باز  
  شتابان بشد خسرو سرفراز بنزدیک آن چشمه چون شد فراز  ۷۲۵
  ببهزاد بنمود زین و لگام بدآن تا برآیدش زآن کار کام  
  نگه کرد بهزاد و کی را بدید یکی باد سرد از جگر برکشید  
  بدید آن نشست سیاوش پلنگ رکاب دراز و جناح خدنگ  
  همی داشت بر آبخور پای خویش از آنجا که بد پای ننهاد پیش  
  چو کیخسرو او را بآرام یافت بپوئید و با زین سوی او شتافت  ۷۳۰
  همی بود بر جای شبرنگ راد ز دو چشم او چشمها بر گشاد  
  سپهدار با گیو گریان شدند چو در آتش تیز بریان شدند  
  گشادند از دیدگان هر دو آب زبان پر ز نفرین افراسیاب  
  بمالید دستش ابر چشم و روی بر و یال ببسود و بشخود موی  
  لگامش بسر کرد و زین بر نهاد همین از پدر کرد با درد یاد  ۷۳۵
  چو بنشست بر زین و بفشرد ران برآمد ز جای آن هیون گران  
  بکردار باد هوا بر دمید بپرّید و از گیو شد ناپدید  
  غمی شد دل گیو و خیره بماند بدآن خیرگی نام یزدان بخواند  
  همی گفت کآهرمن چاره‌جوی یکی بارگی گشت و بنمود روی  
  کنون جان خسرو شد و رنج من همین رنج بد در جهان گنج من  ۷۴۰
  چو یک نیمه ببرید از آن کوه شاه گران کرد باز آن عنان سیاه  
  همی بود تا پیش او رفت گیو چنین گفت بیدار دل شاه نیو  
  که شاید که اندیشهٔ پهلوان کنم آشکارا بروشن روان  
  بدو گفت گیو ای شه سرفراز سزد کآشکارا بود بر تو راز  
  بدین ایزدی فرّ و برز کیان بموی اندر آئی ببینی میان  ۷۴۵
  بدو گفت ازین اسپ فرّخ نژاد یکی بر دل اندیشه آمدت یاد  
  چنین کردی اندیشه ای پهلوان که آهرمن آمد بجنگ جوان  
  کنون رفت و رنج مرا کرد باد پر از غم روان من و دیو شاد  
  از اسپ اندر آمد جهاندیده گیو همی آفرین خواند بر شاه نیو  
  که روز و شبان بر تو فرخنده باد دل بدسگالان تو کنده باد  ۷۵۰
  که با برز و اورنگی و جاه و فر ترا داد داور هنر با گهر  
  ز بالا بایوان نهادند روی پر اندیشه مغز و روان راه جوی  
  چو نزد فرنگیس رفتند باز سخن رفت چندی ز راه دراز  
  بدآن تا نهانی بود کارشان نباشد کس آگه ز بازارشان  
  فرنگیس چون روی بهزاد دید شد از آب دیده رخش ناپدید  ۷۵۵
  دو رخرا بیال و برش بر نهاد روان سیاوش همی کرد یاد  
  چو آب از دو دیده پراگنده کرد سبک سر سوی گنج آگنده کرد  
  بایوان یکی گنج بودش نهان نبد زآن کسی آگه اندر جهان  
  یکی گنج آگنده دینار بود درم بود و یاقوت بسیار بود  
  همان گنج گوپال و برگستوان همان خنجر و تیغ و گرز گران  ۷۶۰
  در گنج بکشاد پیش پسر پر از خون دل از درد و خسته جگر  
  چنین گفت با گیو کای برده رنج ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج  
  ز دینار وز گوهر شاهوار ز یاقوت و از تاج گوهر نگار  
  که ما پاسبانیم و گنج آن تست فدا کردن جان و رنج آن تست  
  ببوسید پیشش زمین پهلوان بدو گفت کای مهتر بانوان  ۷۶۵
  زمین از تو گردد بهاران بهشت سپهر از تو زاید همی خوب و زشت  
  جهان پیش فرزند تو بنده باد سر بدسگالانت افگنده باد  
  چو افتاد بر خواسته چشم گیو گزین کرد درع سیاوخش نیو  
  ز گوهر که پرمایه‌تر یافتند ببردند چندان که برتافتند  
  همان ترگ و پرمایه برگستوان سلیحی که بود از در پهلوان  ۷۶۰
  در گنج را کرد شاه استوار براه بیابان برآراست کار