شیدای گراشی (رباعیات)

  یاری‌ست مرا که هر دو چشمش سیه است رخسار نکوش رشک خورشید و مه است  
  صف بسته به گرد چشم‌هایش مژگان بر قتل من خسته دو رویه سپه است  

***

  این بچهٔ شهزاده سپاهش نگرید این سبزهٔ نورسته گیاهش نگرید  
  زلفین مسلسل سیاهش اکنون چون هاله به گرد روی ماهش نگرید  

***

  ای یار نکو که هر دو چشمت سیه است گیسوی سیه به گرد روی چو مه است  
  بگرفته دو ترک چشم‌هایش خنجر صد حیف که مقتول تو خود بی‌گنه است  

***

  از فرقت او دلی کباب است مرا وز سوزش دل دیده پرآب است مرا  
  افسوس که از بهر وصال جانان این جان بلاکش چه حجاب است مرا  

***

  دانم که ز بهر چیست ای دلبر ما با این همه لطف رفته‌ای از سر ما  
  هرگز نفرستی و نپرسی که چه‌سان بی دلبر ما گذشت بر دل بر ما  

***

  ای گشته ز دلبری به عالم مشهور از شهد لب لعل تو عالم در شور  
  بر گرد لبت سبزهٔ خط دانی چیست؟ بر گرد شکر جوش برآورده مور!  

***

  بر سر آتش رو دانهٔ فلفل دارد یا که هندو بچه در جنت منزل دارد  
  یا رخش لالهٔ حمراست به هنگام ربیع خال او داغ سیاه است که بر دل دارد  

***

  گفتم ز غمت بمردم، استمدادی گفتا که به مرگ خود ز مادر زادی  
  گفتم که مقیدم به عشقت، گفتا چون بستهٔ عشق گشته‌ای آزادی  

***

  آن خال سیه به روی روی دلجو هندو بچه‌ای گرفته باغ مینو  
  دارم عجب از آهوی چشمش که چنین دل‌ها همه صید کرده همچون آهو  

***

  آن ترک که از شیوهٔ چشم و ابرو پابست نموده عالمی در گیسو  
  تا از سر کوی خویش دورم بنمود زد طعنه دو چشم من به رود آمو  

***

  جز بهر نثار تو سری نیست مرا جز عشق تو در سر اثری نیست مرا  
  روز و شب و ایام شب و روز ز عمر جز فکر تو فکر دگری نیست مرا  

***

  ای آن که دل ما تو ببردی به گرو کردی به دو ابروی خود ایماء که رو  
  تو راه مرا راست نمودی که برو من کفش تو را چپ بنهادم که مرو  

***

  گفتم که چو یار بر سر ناز آید شادی و نشاط و طربم باز آید  
  من غافل از آن مرحلهٔ عشق که باز دل در غم و غم بر سر غم باز آید  

***

  دل گفت که مُردم ز غمش، امدادی گفتم که چرا در پی او افتادی  
  گفتا به امید آن که یابم در وصل عیش و طرب و نشاط و بزم شادی  

***

  جز عشق تواَم دگر مرا کاری نیست جز با تو به کس مرا سر و کاری نیست  
  سوگند به خاک پات کاندر همه عمر جز گریه ز دوری‌ات مرا کاری نیست  

***

  گفتم که شدم ز دست آخر، مددی گفتا که تو پابست به کردار خودی  
  گفتم که نوازش به رقیبان تا کی؟ گفتا که هنوز پایبند حسدی  

***

  دیدم که نگارم زده بر زلف گره گفتم که شبی کام دل شیدا ده  
  بنمود کمان ابرو از گوشهٔ چشم یعنی که کمان و تیر دارم در زه  

***

  گفتم که شدم به دست عشق تو اسیر شوریده و دیوانه و بدنام و شهیر  
  گیسوی چو زنجیر نمود او یعنی در گردن دیوانه بباید زنجیر  

***

  گفتم که شدم به عشق روی تو شهیر در شهر وقوف کوی قرب تو فقیر  
  گفتا که نشایدت وصالم شیدا در عشق من ار تو صادق استی می‌میر  

***

  آن طرهٔ تابدار موی سیهت وآن شعشعهٔ پرتو روی چو مهت  
  دیوانه و خورشیدپرستم کرده از چیست دگر قتل من بی‌گنهت  

***

  آن زلف به گرد عارض آن ماه است یا هاله چنین به گرد قرص ماه است  
  خورشیدرخ است و خال هندوش به روی یا آتش نمرود و خلیل‌الله است  

***

  ای آن که تو امروز عزیزاللهی از حال من دلشده هیچ آگاهی  
  آه دل و اشک چشم من از غم تو آنم شده تا به ماه این تا ماهی  

***

  ماهی که به ملک دلربایی شاه است از حال دل سوخته کی آگاه است  
  ابروست به روی روی زیباش و یا بر صفحهٔ مصحف خط بسم‌الله است  

***

  بستیم گرو با تو شکستیم جناق هستیم در این بستن و بشکستن طاق  
  دیدی که چگونه باختم آخر مرغ بی لطمهٔ سیلی و تپاتاپ چماق  

***

  ابروت کمان و مژه تیر است مرا وآن تیر به جان چه دلپذیر است مرا  
  تا باد صبا گذر به زلفت دارد یک دشت پر از مشک و عبیر است مرا  

***

  شاهان جهان جمله عبیدند تو را عالم همه همچو زر خریدند تو را  
  خوبان زمانه حلقهٔ بندگی‌ات در گوش کشیده تا که دیدند تو را  

***

  خوبان زمانه تا که دیدند تو را از جان به بهای جان خریدند تو را  
  اینان چو برادران و تو چون یوسف یعقوب من و ز من بریدند تو را  

***

  آنان که به کوی غم شهیدند تو را در دعوی حسن تو شهیدند تو را  
  خوش‌حال کسانی که شبی همچون جان ای جان جهان به بر کشیدند تو را  

***

  عید آمد و آن نگار در بزم طرب بنشست و لب پیاله بگرفت به لب  
  دیدم چو به گرد روش گیسو گفتم کاین عید مگر شده قمر در عقرب  

***

  عید آمد و آن نگار سیمین‌غبغب گسترد اساس شادی و بزم و طرب  
  گفتم که ز بوسه‌ای دلم ترضیه ده گیسوی سیه نمود یعنی امشب  

***

  از بس که کند جور به دلدادهٔ خویش جانی ز غمش کاسته دارم دل‌ریش  
  شیدا ز غمش اگر نزاری چه عجب مهتاب به هر حال بکاهاند خویش  

***

  دانی که چه مطلب است ما را در دل خواهم که کنم به کوی جانان منزل  
  از سوز درون ز دیده ریزم چندان خوناب جگر که خاک را سازم گِل  

***

  آن را که ولای تو نباشد در دل پس چیست ز عمر خویش او را حاصل  
  آمرزش مجرم از ولای تو بود خالی ز ولای توست طاعت باطل  

***

  ای ناقص عالم ز وجودت کامل وی حب تو حل عقده‌های مشکل  
  ای جانب حق وجود با جود تو شد ارزاق تمام ماسوا را کافل  

***

  در کوی وفای توست ما را منزل جز مهر و ولای تو نباشد در دل  
  برداشتن دل از سر خود آسان برخاستن از سر وفایت مشکل  

***

  هنگام حساب جمله خواریم و خجل گر لطف عمیم تو نگردد شامل  
  دوزخ بود از قهر تو یک شمه نشان رحمت بود آیه‌ای به شأنت نازل  

***

  در گوشهٔ سبزه‌زار خالی ز رقیب خورشیدرخی خواهم عاری ز حجیب  
  با ساغر باده کام دل خواهم از او غافل ز قیام محشر و یوم حسیب  

***

  خالی ز رقیب سبزه‌زاری داریم از حسرت می دل فگاری داریم  
  داریم اگر گناه لیکن صد شکر بخشنده خدای کردگاری داریم  

***

  روزی که شدم شیفتهٔ آن گل‌روی گفتم که یقین دلی بباید چون روی  
  تا در غم او صبر بشاید کردن با شیر غمش توان شدن رو بر روی  

***

  با آن که تباه‌روزگاری داریم در روز قیام شام تاری داریم  
  بی‌واهمه آییم به محشر که شفیع مانند تو ما بزرگواری داریم  

***

  از دوری تو دل نزاری داریم وز چشمهٔ چشم جویباری داریم  
  چون لوطی باده خورده در اول صبح از حسرت وصل تو خماری داریم  

***

  دانی که چه گفت پیر دردی‌کش ما زاهد مزن آب خویش بر آتش ما  
  با سبحه و سجاده به رقص آیی و وجد دانی تو اگر که چیست زیر تش ما  

***

  ای زاهد بی‌حاصل از حاصل خویش پابست به فکر هیچ و بار دل خویش  
  دانی که چگونه رفته‌ای هیچ به هیچ همچون خر حمال حطب در گِل خویش  

***

  گر در غم عشق تو نباشم مدرک هستم به همهٔ صفت بخیل و ممسک  
  ما با تو چنانیم که می‌بود ایاز از روی خلوص نزد محمود ملک  

***

  ای یار به من از سر رحمت گذری کن بر عاکف کویت ز ترحم نظری کن  
  زین بیش مکن جور و جفا بر من بی‌دل از ناوک آه سحر من حذری کن  

***

  ای ناله تو آخر به دل او اثری کن اندر دل او جای چو آه سحری کن  
  دانم که مجال گذرت نیست مطول لیکن به هر افسون گذر مختصری کن  

***

  بر کشتهٔ عشق از سر رحمت گذری کن با زندهٔ جاوید ز غمزه نظری کن  
  بر آتش عشقت چو سپند است دل ما از دود وی ای دوست تو دفع ضرری کن  

***

  از پرده برون آی و دمی جلوه‌گری کن شوریده و دیوانه دو صد حور و پری کن  
  هم جلوه ده از پرتو رخ آتش سینا هم محرق آتش‌زا هر خشک و تری کن  

***

  لب بر لب کوزه دی نهادم دیدم آهی بکشید سرد آن کوزه ز دم  
  گفتا که چو تو تازه جوانی بودم پر غره مشو که می‌شوی چون من هم