بلور رویا
از فروغ فرخزاد

بلور رؤیا

ما تکیه داده نرم به بازوی یکدگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
سرهایمان چو شاخهٔ سنگین ز بار و برگ
خامش، بر آستانهٔ محراب عشق بود

من همچو موج ابر سپیدی کنار تو
بر گیسویم نشسته گل مریم سپید
هر لحظه می‌چکید ز مژگان نازکم
بر برگ دستهای تو، آن شبنم سپید

گویی فرشتگان خدا در کنار ما
با دستهای کوچکشان چنگ می‌زدند
در عطر عود و نالهٔ اسپند و ابر دود
محراب را ز پاکی خود رنگ می‌زدند

پیشانی بلند تو در نور شمعها
آرام و رام بود چو دریای روشنی
با ساقهای نقره‌نشانش نشسته بود
در زیر پلکهای تو رؤیای روشنی

من تشنهٔ صدای تو بودم که می‌سرود
در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
چون کودکان که رفته ز خود گوش می‌کنند
افسانه‌های کهنهٔ لبریز راز را

آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت
بال بلور قوس‌قزح‌های رنگ‌رنگ
در سینه قلب روشن محراب می‌تپید
من شعله‌ور در آتش آن لحظهٔ درنگ

گفتم خموش «آری» و همچون نسیم صبح
لرزان و بی‌قرار وزیدم به‌سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو

۹ ژوئن ۱۹۵۷- مونیخ