عطار (بیان وادی عشق)/چون خلیل الله درنزع اوفتاد

عطار (بیان وادی عشق) از عطار
(چون خلیل الله درنزع اوفتاد)
  چون خلیل الله درنزع اوفتاد جان به عزراییل آسان می‌نداد  
  گفت از پس شو، بگو با پادشاه کز خلیل خویش آخر جان مخواه  
  حق تعالی گفت اگر هستی خلیل بر خلیل خویشتن جان کن سبیل  
  جان همی باید ستد از تو به تیغ از خلیل خود که دارد جان دریغ  
  حاضری گفتش که ای شمع جهان ازچه می‌ندهی به عزراییل جان  
  عاشقان بودند جان بازان راه تو چرا می‌داری آخر جان نگاه  
  گفت من چون گویم آخر ترک جان چونک عزراییل باشد در میان  
  بر سر آتش درآمد جبرئیل گفت از من حاجتی خواه‌ای خلیل  
  من نکردم سوی او آن دم نگاه زانک بند راهم آمد جز اله  
  چون بپیچیدم سر از جبریل من کی دهم جان را به عزراییل من  
  زان نیارم کرد خوش خوش جان نثار تا از و شنوم که گوید جان بیار  
  چون به جان دادن رسد فرمان مرا نیم جو ارزد جهانی جان مرا  
  در دو عالم کی دهم من جان به کس تا که او گوید، سخن اینست و بس