| | | | | | |
|
شیخ سمعان پیرعهد خویش بود |
|
در کمال از هرچ گویم بیش بود |
|
|
شیخ بود او در حرم پنجاه سال |
|
با مرید چارصد صاحب کمال |
|
|
هر مریدی کان او بود ای عجب |
|
مینیاسود از ریاضت روز و شب |
|
|
هم عمل هم علم با هم یار داشت |
|
هم عیان کشف هم اسرار داشت |
|
|
قرب پنجه حج بجای آورده بود |
|
عمره عمری بود تا میکرده بود |
|
|
خود صلوة وصوم بیحد داشت او |
|
هیچ سنت را فرو نگذاشت او |
|
|
پیشوایانی که در عشق آمدند |
|
پیش او از خویش بیخویش آمدند |
|
|
موی میبشکافت مرد معنوی |
|
در کرامات و مقامات قوی |
|
|
هرک بیماری و سستی یافتی |
|
از دم او تن درستی یافتی |
|
|
خلق را فی الجمله در شادی و غم |
|
مقتدایی بود در عالم علم |
|
|
گرچه خود را قدوهی اصحاب دید |
|
چند شب بر هم چنان در خواب دید |
|
|
کز حرم در رومش افتادی مقام |
|
سجده میکردی بتی را بر دوام |
|
|
چون بدید این خواب بیدار جهان |
|
گفت دردا و دریغا این زمان |
|
|
یوسف توفیق در چاه اوفتاد |
|
عقبهی دشوار در راه اوفتاد |
|
|
من ندانم تا ازین غم جان برم |
|
ترک جان گفتم اگر ایمان برم |
|
|
نیست یک تن بر همه روی زمین |
|
کو ندارد عقبهای در ره چنین |
|
|
گر کند آن عقبه قطع این جایگاه |
|
راه روشن گرددش تا پیشگاه |
|
|
ور بماند در پس آن عقبه باز |
|
در عقوبت ره شود بر وی دارز |
|
|
آخر از ناگاه پیر اوستاد |
|
با مریدان گفت کارم اوفتاد |
|
|
میبباید رفت سوی روم زود |
|
تا شود تدبیر این معلوم زود |
|
|
چار صد مرد مرید معتبر |
|
پسروی کردند با او در سفر |
|
|
میشدند از کعبه تا اقصای روم |
|
طوف میکردند سر تا پای روم |
|
|
از قضا را بود عالی منظری |
|
بر سر منظر نشسته دختری |
|
|
دختری ترسا و روحانی صفت |
|
در ره روح اللهاش صد معرفت |
|
|
بر سپهر حسن در برج جمال |
|
آفتابی بود اما بیزوال |
|
|
آفتاب از رشک عکس روی او |
|
زردتر از عاشقان در کوی او |
|
|
هرک دل در زلف آن دلدار بست |
|
از خیال زلف او زنار بست |
|
|
هرک جان بر لعل آن دلبر نهاد |
|
پای در ره نانهاده سرنهاد |
|
|
چون صبا از زلف او مشکین شدی |
|
روم از آن مشکین صفت پر چین شدی |
|
|
هر دو چشمش فتنهی عشاق بود |
|
هر دو ابرویش به خوبی طاق بود |
|
|
چون نظر بر روی عشاق او فکند |
|
جان به دست غمزه با طاق او فکند |
|
|
ابرویش بر ماه طاقی بسته بود |
|
مردمی بر طاق او بنشسته بود |
|
|
مردم چشمش چو کردی مردمی |
|
صید کردی جان صد صد آدمی |
|
|
روی او در زیر زلف تاب دار |
|
بود آتش پارهی بس آب دار |
|
|
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت |
|
نرگس مستش هزاران دشنه داشت |
|
|
گفت را چون بر دهانش ره نبود |
|
از دهانش هر که گفت آگه نبود |
|
|
همچو چشم سوزنی شکل دهانش |
|
بسته زناری چو زلفش بر میانش |
|
|
چاه سیمین در زنخدان داشت او |
|
همچو عیسی در سخن آن داشت او |
|
|
صد هزاران دل چو یوسف غرق خون |
|
اوفتاده در چه او سرنگون |
|
|
گوهری خورشیدفش در موی داشت |
|
برقعی شعر سیه بر روی داشت |
|
|
دختر ترسا چو برقع بر گرفت |
|
بند بند شیخ آتش درگرفت |
|
|
چون نمود از زیر برقع روی خویش |
|
بست صد زنارش از یک موی خویش |
|
|
گرچه شیخ آنجا نظر در پیش کرد |
|
عشق آن بت روی کارخویش کرد |
|
|
شد به کل از دست و در پای اوفتاد |
|
جای آتش بود و برجای اوفتاد |
|
|
هرچ بودش سر به سر نابود شد |
|
ز آتش سودا دلش چون دود شد |
|
|
عشق دختر کرد غارت جان او |
|
کفر ریخت از زلف بر ایمان او |
|
|
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید |
|
عافیت بفروخت رسوایی خرید |
|
|
عشق برجان و دل او چیر گشت |
|
تا ز دل نومید وز جان سیر گشت |
|
|
گفت چون دین رفت چه جای دلست |
|
عشق ترسازاده کاری مشکل است |
|
|
چون مریدانش چنین دیدند زار |
|
جمله دانستند کافتادست کار |
|
|
سر به سر در کار او حیران شدند |
|
سرنگون گشتند و سرگردان شدند |
|
|
پند دادندش بسی سودی نبود |
|
بودنی چون بود به بودی نبود |
|
|
هرک پندش داد فرمان مینبرد |
|
زانک دردش هیچ درمان مینبرد |
|
|
عاشق آشفته فرمان کی برد |
|
درد درمان سوز درمان کی برد |
|
|
بود تا شب همچنان روز دراز |
|
چشم بر منظر، دهانش مانده باز |
|
|
چون شب تاریک در شعر سیاه |
|
شد نهان چون کفر در زیر گناه |
|
|
هر چراغی کان شب اختر درگرفت |
|
از دل آن پیر غمخور درگرفت |
|
|
عشق او آن شب یکی صد بیش شد |
|
لاجرم یک بارگی بیخویش شد |
|
|
هم دل از خود هم ز عالم برگرفت |
|
خاک بر سر کرد و ماتم درگرفت |
|
|
یک دمش نه خواب بود و نه قرار |
|
میطپید از عشق و مینالید زار |
|
|
گفت یا رب امشبم را روز نیست |
|
یا مگر شمع فلک را سوز نیست |
|
|
در ریاضت بودهام شبها بسی |
|
خود نشان ندهد چنین شبهاکسی |
|
|
همچو شمع از سوختن خوابم نماند |
|
بر جگر جز خون دل آبم نماند |
|
|
همچو شمع از تفت و سوزم میکشند |
|
شب همی سوزند و روزم میکشند |
|
|
جمله شب در خون دل چون ماندهام |
|
پای تا سر غرقه در خون ماندهام |
|
|
هر دم از شب صد شبیخون بگذرد |
|
میندانم روز خود چون بگذرد |
|
|
هرکه رایک شب چنین روزی بود |
|
روز و شب کارش جگر سوزی بود |
|
|
روز و شب بسیار در تب بودهام |
|
من به روز خویش امشب بودهام |
|
|
کار من روزی که میپرداختند |
|
از برای این شبم میساختند |
|
|
یا رب امشب را نخواهد بود روز |
|
شمع گردون را نخواهد بود سوز |
|
|
یا رب این چندین علامت امشبست |
|
یا مگر روز قیامت امشبست |
|
|
یا از آهم شمع گردون مرده شد |
|
یا ز شرم دلبرم در پرده شد |
|
|
شب دراز است و سیه چون موی او |
|
ورنه صد ره مردمی بیروی او |
|
|
می بسوزم امشب از سودای عشق |
|
میندارم طاقت غوغای عشق |
|
|
عمر کو تا وصف غم خواری کنم |
|
یا به کام خویشتن زاری کنم |
|
|
صبر کو تا پای در دامن کشم |
|
یا چو مردان رطل مردافکن کشم |
|
|
بخت کو تا عزم بیداری کند |
|
یا مرا در عشق او یاری کند |
|
|
عقل کو تا علم در پیش آورم |
|
یا به حیلت عقل در بیش آورم |
|
|
دست کو تا خاک ره بر سر کنم |
|
یا ز زیر خاک و خون سر برکنم |
|
|
پای کو تا بازجویم کوی یار |
|
چشم کو تا بازبینم روی یار |
|
|
یار کو تا دل دهد در یک غمم |
|
دست کو تا دست گیرد یک دمم |
|
|
زور کو تا ناله و زاری کنم |
|
هوش کو تا ساز هشیاری کنم |
|
|
رفت عقل و رفت صبر و رفت یار |
|
این چه عشق است این چه درد است این چه کار |
|
|
جملهی یاران به دلداری او |
|
جمع گشتند آن شب از زاری او |
|
|
همنشینی گفتش ای شیخ کبار |
|
خیز این وسواس را غسلی برآر |
|
|
شیخ گفتش امشب از خون جگر |
|
کردهام صد بار غسل ای بیخبر |
|
|
آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست |
|
کی شود کار تو بیتسبیح راست |
|
|
گفت تسبیحم بیفکندم ز دست |
|
تا توانم بر میان زنار بست |
|
|
آن دگر یک گفت ای پیرکهن |
|
گر خطایی رفت بر تو توبه کن |
|
|
گفت کردم توبه از ناموس و حال |
|
تایبم از شیخی و حال و محال |
|
|
آن دگر یک گفت ای دانای راز |
|
خیز خود را جمع کن اندر نماز |
|
|
گفت کو محراب روی آن نگار |
|
تا نباشد جز نمازم هیچکار |
|
|
آن دگر یک گفت تا کی زین سخن |
|
خیز در خلوت خدا را سجده کن |
|
|
گفت اگر بتروی من اینجاستی |
|
سجده پیش روی او زیباستی |
|
|
آن دگر گفتش پشیمانیت نیست |
|
یک نفس درد مسلمانیت نیست |
|
|
گفت کس نبود پشیمان بیش ازین |
|
تا چرا عاشق نبودم پیش ازین |
|
|
آن دگر گفتش که دیوت راه زد |
|
تیر خذلان بر دلت ناگاه زد |
|
|
گفت گر دیوی که راهم میزند |
|
گو بزن چون چست و زیبا میزند |
|
|
آن دگر گفتش که هرک آگاه شد |
|
گوید این پیر این چنین گمراه شد |
|
|
گفت من بس فارغم از نام وننگ |
|
شیشهی سالوس بشکستم به سنگ |
|
|
آن دگر گفتش که یاران قدیم |
|
از تو رنجورند و مانده دل دو نیم |
|
|
گفت چون ترسا بچه خوش دل بود |
|
دل ز رنج این و آن غافل بود |
|
|
آن دگر گفتش که با یاران بساز |
|
تا شویم امشب بسوی کعبه باز |
|
|
گفت اگر کعبه نباشد دیر هست |
|
هوشیار کعبهام در دیر مست |
|
|
آن دگر گفت این زمان کن عزم راه |
|
در حرم بنشین و عذر من بخواه |
|
|
گفت سر بر آستان آن نگار |
|
عذر خواهم خواست، دست از من بدار |
|
|
آن دگر گفتش که دوزخ در ره است |
|
مرد دوزخ نیست هرکو آگهست |
|
|
گفت اگر دوزخ شود هم راه من |
|
هفت دوزخ سوزد از یک آه من |
|
|
آن دگر گفتش که امید بهشت |
|
باز گرد و توبه کن زین کار زشت |
|
|
گفت چون یار بهشتی روی هست |
|
گر بهشتی بایدم این کوی هست |
|
|
آن دگر گفتش که از حق شرم دار |
|
حق تعالی را به حق آزرم دار |
|
|
گفت این آتش چو حق درمن فکند |
|
من به خود نتوانم از گردن فکند |
|
|
آن دگر گفتش برو ساکن بباش |
|
باز ایمان آور و ممن بباش |
|
|
گفت جز کفر از من حیران مخواه |
|
هرک کافر شد ازو ایمان مخواه |
|
|
چون سخن در وی نیامد کارگر |
|
تن زدند آخر بدان تیمار در |
|
|
موج زن شد پردهی دلشان ز خون |
|
تا چه آید خود ازین پرده برون |
|
|
ترک روز، آخر چو با زرین سپر |
|
هندو شب را به تیغ افکند سر |
|
|
روز دیگر کین جهان پر غرور |
|
شد چو بحر از چشمهی خور غرق نور |
|
|
شیخ خلوت ساز کوی یار شد |
|
با سگان کوی او در کار شد |
|
|
معتکف بنشست بر خاک رهش |
|
همچو مویی شد ز روی چون مهش |
|
|
قرب ماهی روز و شب در کوی او |
|
صبر کرد از آفتاب روی او |
|
|
عاقبت بیمار شد بیدلستان |
|
هیچ برنگرفت سر زان آستان |
|
|
بود خاک کوی آن بت بسترش |
|
بود بالین آستان آن درش |
|
|
چون نبود از کوی او بگذشتنش |
|
دختر آگه شد ز عاشق گشتنش |
|
|
خویشتن را اعجمی ساخت آن نگار |
|
گفت ای شیخ از چه گشتی بیقرار |
|
|
کی کنند، ای از شراب شرک مست |
|
زاهدان در کوی ترسایان نشست |
|
|
گر به زلفم شیخ اقرار آورد |
|
هر دمش دیوانگی بارآورد |
|
|
شیخ گفتش چون زبونم دیدهای |
|
لاجرم دزدیده دل دزدیدهای |
|
|
یا دلم ده باز یا با من بساز |
|
در نیاز من نگر، چندین مناز |
|
|
از سر ناز و تکبر درگذر |
|
عاشق و پیرو غریبم درنگر |
|
|
عشق من چون سرسری نیست ای نگار |
|
یا سرم از تن ببر یا سر درآر |
|
|
جان فشانم برتو گر فرمان دهی |
|
گر تو خواهی بازم از لب جان دهی |
|
|
ای لب و زلفت زیان و سود من |
|
روی و کویت مقصد و به بود من |
|
|
گه ز تاب زلف در تابم مکن |
|
گه ز چشم مست در خوابم مکن |
|
|
دل چو آتش، دیده چون ابر از توم |
|
بیکس و بییار و بیصبر از توم |
|
|
بی تو بر جانم جهان بفروختم |
|
کیسه بین کز عشق تو بردوختم |
|
|
همچو باران ابر میبارم ز چشم |
|
زانک بی تو چشم این دارم ز چشم |
|
|
دل ز دست دیده در ماتم بماند |
|
دیده رویت دید، دل در غم بماند |
|
|
آنچ من از دیده دیدم کس ندید |
|
وآنچ من از دل کشیدم کس ندید |
|
|
از دلم جز خون دل حاصل نماند |
|
خون دل تاکی خورم چون دل نماند |
|
|
بیش ازین بر جان این مسکین مزن |
|
در فتوح او لگد چندین مزن |
|
|
روزگار من بشد در انتظار |
|
گر بود وصلی بیاید روزگار |
|
|
هر شبی بر جان کمین سازی کنم |
|
بر سر کوی تو جان بازی کنم |
|
|
روی بر خاک درت، جان میدهم |
|
جان به نرخ خاک ارزان میدهم |
|
|
چند نالم بر درت ، در باز کن |
|
یک دمم با خویشتن دمساز کن |
|
|
آفتابی، از تو دوری چون کنم |
|
سایهام، بی تو صبوری چون کنم |
|
|
گرچه همچون سایهام از اضطراب |
|
در جهم در روزنت چون آفتاب |
|
|
هفت گردون را درآرم زیر پر |
|
گر فرو آری بدین سرگشته سر |
|
|
میروم با خاک جان سوخته |
|
ز آتش جانم جهانی سوخته |
|
|
پای از عشق تو در گل مانده |
|
دست از شوق تو بر دل مانده |
|
|
میبرآید ز آرزویت جان ز من |
|
چند باشی بیش از این پنهان ز من |
|
|
دخترش گفت ای خرف از روزگار |
|
ساز کافور و کفن کن، شرمدار |
|
|
چون دمت سر دست دمسازی مکن |
|
پیر گشتی، قصد دل بازی مکن |
|
|
این زمان عزم کفن کردن ترا |
|
بهترم آید که عزم من ترا |
|
|
کی توانی پادشاهی یافتن |
|
چون به سیری نان نخواهی یافتن |
|
|
شیخ گفتش گر بگویی صد هزار |
|
من ندارم جز غم عشق تو کار |
|
|
عاشقی را چه جوان چه پیرمرد |
|
عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد |
|
|
گفت دختر گر تو هستی مردکار |
|
چار کارت کرد باید اختیار |
|
|
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز |
|
خمر نوش و دیده را ایمان بدوز |
|
|
شیخ گفتا خمر کردم اختیار |
|
با سهی دیگر ندارم هیچکار |
|
|
بر جمالت خمر دانم خورد من |
|
و آن سهی دیگر ندانم کرد من |
|
|
گفت دختر گر درین کاری تو چست |
|
دست باید پاکت از اسلام شست |
|
|
هرک او هم رنگ یار خویش نیست |
|
عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست |
|
|
شیخ گفتش هرچ گویی آن کنم |
|
وانچ فرمایی به جان فرمان کنم |
|
|
حلقه در گوش توم ای سیم تن |
|
حلقهای از زلف در حلقم فکن |
|
|
گفت برخیز و بیا و خمر نوش |
|
چون بنوشی خمر ، آیی در خروش |
|
|
شیخ را بردند تا دیرمغان |
|
آمدند آنجا مریدان در فغان |
|
|
شیخ الحق مجلسی بس تازهدید |
|
میزبان را حسن بیاندازه دید |
|
|
آتش عشق آب کار او ببرد |
|
زلف ترسا روزگار او ببرد |
|
|
ذرهی عقلش نماند و هوش هم |
|
درکشید آن جایگه خاموش دم |
|
|
جام می بستد ز دست یار خویش |
|
نوش کرد و دل برید از کار خویش |
|
|
چون به یک جا شد شراب و عشق یار |
|
عشق آن ماهش یکی شد صد هزار |
|
|
چون حریفی آب دندان دید شیخ |
|
لعل او در حقه خندان دید شیخ |
|
|
آتشی از شوق در جانش فتاد |
|
سیل خونین سوی مژگانش فتاد |
|
|
بادهای دیگر بخواست و نوش کرد |
|
حلقهای از زلف او در گوش کرد |
|
|
قرب صد تصنیف در دین یادداشت |
|
حفظ قرآن را بسی استاد داشت |
|
|
چون می از ساغر به ناف او رسید |
|
دعوی او رفت و لاف او رسید |
|
|
هرچ یادش بود از یادش برفت |
|
باده آمد عقل چون بادش برفت |
|
|
خمر، هر معنی که بودش از نخست |
|
پاک از لوح ضمیر او بشست |
|
|
عشق آن دلبر بماندش صعبناک |
|
هرچ دیگر بود کلی رفت پاک |
|
|
شیخ چون شد مست، عشقش زور کرد |
|
همچو دریا جان او پرشور کرد |
|
|
آن صنم را دید می در دست و مست |
|
شیخ شد یکبارگی آنجا ز دست |
|
|
دل بداد و دست از می خوردنش |
|
خواست تا ناگه کند در گردنش |
|
|
دخترش گفت ای تو مرد کار نه |
|
مدعی در عشق، معنی دار نه |
|
|
گر قدم در عشق محکم دارییی |
|
مذهب این زلف پر خم دارییی |
|
|
همچو زلفم نه قدم در کافری |
|
زانک نبود عشق کار سرسری |
|
|
عافیت با عشق نبود سازگار |
|
عاشقی را کفر سازد یاددار |
|
|
اقتدا گر تو به کفر من کنی |
|
با من این دم دست در گردن کنی |
|
|
ور نخواهی کرد اینجا اقتدا |
|
خیز رو، اینک عصااینک ردا |
|
|
شیخ عاشق گشته بس افتاده بود |
|
دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود |
|
|
آن زمان کاندر سرش مستی نبود |
|
یک نفس او را سر هستی نبود |
|
|
این زمان چون شیخ عاشق گشت مست |
|
اوفتاد از پای و کلی شد ز دست |
|
|
برنیامد با خود و رسوا شد او |
|
مینترسید از کسی، ترسا شد او |
|
|
بود می بس کهنه دروی کارکرد |
|
شیخ را سرگشته چون پرگار کرد |
|
|
پیر را می کهنه و عشق جوان |
|
دلبرش حاضر، صبوری کی توان |
|
|
شد خراب آن پیرو شد از دست و مست |
|
مست و عاشق چون بود رفته ز دست |
|
|
گفت بیطاقت شدم ای ماهروی |
|
از من بیدل چه میخواهی بگوی |
|
|
گر به هشیاری نگشتم بتپرست |
|
پیش بت مصحف بسوزم مست مست |
|
|
دخترش گفت این زمان مرد منی |
|
خواب خوش بادت که در خورد منی |
|
|
پیش ازین در عشق بودی خام خام |
|
خوش بزی چون پخته گشتی والسلام |
|
|
چون خبر نزدیک ترسایان رسید |
|
کان چنان شیخی ره ایشان گزید |
|
|
شیخ را بردند سوی دیر مست |
|
بعد از آن گفتند تا زنار بست |
|
|
شیخ چون در حلقهی زنار شد |
|
خرقه آتش در زد و در کار شد |
|
|
دل ز دین خویشتن آزاد کرد |
|
نه ز کعبه نه ز شیخی یادکرد |
|
|
بعد چندین سال ایمان درست |
|
این چنین نوباوه رویش بازشست |
|
|
گفت خذلان قصد این درویش کرد |
|
عشق ترسازاده کار خویش کرد |
|
|
هرچ گوید بعد ازین فرمان کنم |
|
زین بتر چه بود که کردم آن کنم |
|
|
روز هشیاری نبودم بت پرست |
|
بت پرستیدم چو گشتم مست مست |
|
|
بس کسا کز خمر ترک دین کند |
|
بی شکی ام الخبایث این کند |
|
|
شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند |
|
هرچ گفتی کرده شد، دیگر چه ماند |
|
|
خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق |
|
کس مبیناد آنچ من دیدم ز عشق |
|
|
کس چو من از عاشقی شیدا شود |
|
و آن چنان شیخی چنین رسوا شود |
|
|
قرب پنجه سال را هم بود باز |
|
موج میزد در دلم دریای راز |
|
|
ذرهی عشق از کمین درجست چست |
|
برد ما را بر سر لوح نخست |
|
|
عشق از این بسیار کردست و کند |
|
خرقه با زنار کردست و کند |
|
|
تختهی کعبه است ابجد خوان عشق |
|
سرشناس غیب سرگردان عشق |
|
|
این همه خود رفت برگوی اندکی |
|
تا تو کی خواهی شدن با من یکی |
|
|
چون بنای وصل تو براصل بود |
|
هرچ کردم بر امید وصل بود |
|
|
وصل خواهم و آشنایی یافتن |
|
چند سوزم در جدایی یافتن |
|
|
باز دختر گفت ای پیر اسیر |
|
من گران کابینم و تو بس فقیر |
|
|
سیم و زر باید مرا ای بیخبر |
|
کی شود بیسیم و زر کارت به سر |
|
|
چون نداری تو سر خود گیر و رو |
|
نفقهای بستان ز من ای پیر و رو |
|
|
همچو خورشید سبکرو فرد باش |
|
صبرکن مردانهوار و مرد باش |
|
|
شیخ گفت ای سرو قد سیم بر |
|
عهد نیکو میبری الحق به سر |
|
|
کس ندارم جز تو ای زیبا نگار |
|
دست ازین شیوه سخن آخر بدار |
|
|
هر دم از نوع دگر اندازیم |
|
در سراندازی و سر اندازیم |
|
|
خون تو بی تو بخوردم هرچ بود |
|
در سر و کار تو کردم هرچ بود |
|
|
در ره عشق تو هر چم بود شد |
|
کفر و اسلام و زیان و سود شد |
|
|
چند داری بیقرارم ز انتظار |
|
تو ندادی این چنین با من قرار |
|
|
جملهی یاران من برگشتهاند |
|
دشمن جان من سرگشتهاند |
|
|
تو چنین و ایشان چنان، من چون کنم |
|
نه مرا دل ماند و نه جان ، چون کنم |
|
|
دوستر دارم من ای عالی سرشت |
|
با تو در دوزخ که بی تو در بهشت |
|
|
عاقبت چون شیخ آمد مرد او |
|
دل بسوخت آن ماه را از درد او |
|
|
گفت کابین را کنون ای ناتمام |
|
خوک رانی کن مرا سالی مدام |
|
|
تا چو سالی بگذرد، هر دو بهم |
|
عمر بگذاریم در شادی و غم |
|
|
شیخ از فرمان جانان سرنتافت |
|
کانک سرتافت او ز جانان سرنیافت |
|
|
رفت پیرکعبه و شیخ کبار |
|
خوک وانی کرد سالی اختیار |
|
|
در نهاد هر کسی صد خوک هست |
|
خوک باید سوخت یا زنار بست |
|
|
تو چنان ظن میبری ای هیچ کس |
|
کین خطر آن پیر را افتاد بس |
|
|
در درون هر کسی هست این خطر |
|
سر برون آرد چو آید در سفر |
|
|
تو ز خوک خویش اگر آگه نهای |
|
سخت معذوری که مرد ره نهای |
|
|
گر قدم در ره نهی چون مرد کار |
|
هم بت و هم خوک بینی صد هزار |
|
|
خوک کش، بت سوز، اندر راه عشق |
|
ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق |
|
|
هم نشینانش چنان درماندند |
|
کز فرو ماندن به جان درماندند |
|
|
چون بدیدند آن گرفتاری او |
|
بازگردیدند از یاری او |
|
|
جمله از شومی او بگریختند |
|
در غم او خاک بر سر ریختند |
|
|
بود یاری در میان جمع، چست |
|
پیش شیخ آمد که ای در کار سست |
|
|
میرویم امروز سوی کعبه باز |
|
چیست فرمان، باز باید گفت راز |
|
|
یا همه هم چون تو ترسایی کنیم |
|
خویش را محراب رسوایی کنیم |
|
|
این چنین تنهات نپسندیم ما |
|
همچو تو زنار بربندیم ما |
|
|
یا چو نتوانیم دیدت هم چنین |
|
زود بگریزیم بیتو زین زمین |
|
|
معتکف در کعبه بنشینیم ما |
|
دامن از هستیت در چینیم ما |
|
|
شیخ گفتا جان من پر درد بود |
|
هر کجا خواهید باید رفت زود |
|
|
تا مرا جانست، دیرم جای بس |
|
دختر ترسام جان افزای بس |
|
|
میندانید، ارچه بس آزادهاید |
|
زانک اینجا جمله کار افتادهاید |
|
|
گر شما را کار افتادی دمی |
|
هم دمی بودی مرا در هر غمی |
|
|
باز گردید ای رفیقان عزیز |
|
میندانم تا چه خواهد بود نیز |
|
|
گر ز ما پرسند، برگویید راست |
|
کان ز پا افتاده سرگردان کجاست |
|
|
چشم پر خون و دهن پر زهر ماند |
|
در دهان اژدهای دهر ماند |
|
|
هیچ کافر در جهان ندهد رضا |
|
آنچکرد آن پیر اسلام از قضا |
|
|
موی ترسایی نمودندش ز دور |
|
شد ز عقل و دین و شیخی ناصبور |
|
|
زلف او چون حلقه در حلقش فکند |
|
در زفان جملهی خلقش فکند |
|
|
گر مرا در سرزنش گیرد کسی |
|
گو درین ره این چنین افتد بسی |
|
|
در چنین ره کان نه بن دارد نه سر |
|
کس مبادا ایمن از مکر و خطر |
|
|
این بگفت و روی از یاران بتافت |
|
خوک وانی را سوی خوکان شتافت |
|
|
بس که یاران از غمش بگریستند |
|
گه ز دردش مرده گه میزیستند |
|
|
عاقبت رفتند سوی کعبه باز |
|
مانده جان در سوختن، تن درگداز |
|
|
شیخشان در روم تنها مانده |
|
داده دین در راه ترسا مانده |
|
|
وانگه ایشان از حیا حیران شده |
|
هر یکی در گوشهی پنهان شده |
|
|
شیخ را در کعبه یاری چست بود |
|
در ارادت دست از کل شست بود |
|
|
بود بس بیننده و بس راهبر |
|
زو نبودی شیخ را آگاهتر |
|
|
شیخ چون از کعبه شد سوی سفر |
|
او نبود آنجایگه حاضرمگر |
|
|
چون مرید شیخ بازآمد بجای |
|
بود از شیخش تهی خلوت سرای |
|
|
باز پرسید از مریدان حال شیخ |
|
باز گفتندش همه احوال شیخ |
|
|
کز قضا او را چه بار آمد ببر |
|
وز قدر او را چه کار آمد به سر |
|
|
موی ترسایی به یک مویش ببست |
|
راه بر ایمان به صد سویش ببست |
|
|
عشق میبازد کنون با زلف و خال |
|
خرقه گشتش مخرقه، حالش محال |
|
|
دست کلی بازداشت از طاعت او |
|
خوک وانی میکند این ساعت او |
|
|
این زمان آن خواجهی بسیار درد |
|
بر میان زنار دارد چار کرد |
|
|
شیخ ما گرچه بسی در دین بتاخت |
|
از کهن گبریش مینتوان شناخت |
|
|
چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت |
|
روی چون زر کرد و زاری درگرفت |
|
|
با مریدان گفت ایتر دامنان |
|
در وفاداری نه مرد و نه زنان |
|
|
یار کار افتاده باید صد هزار |
|
یار ناید جز چنین روزی به کار |
|
|
گر شما بودید یار شیخ خویش |
|
یاری او از چه نگرفتید پیش |
|
|
شرمتان باد، آخر این یاری بود |
|
حق گزاری و وفاداری بود |
|
|
چون نهاد آن شیخ بر زنار دست |
|
جمله را زنار میبایست بست |
|
|
از برش عمدا نمیبایست شد |
|
جمله را ترسا همیبایست شد |
|
|
این نه یاری و موافق بودنست |
|
کانچ کردید از منافق بودنست |
|
|
هرک یار خویش رایاور شود |
|
یار باید بود اگر کافرشود |
|
|
وقت ناکامی توان دانست یار |
|
خود بود در کامرانی صد هزار |
|
|
شیخ چون افتاد در کام نهنگ |
|
جمله زو بگریختید از نام و ننگ |
|
|
عشق را بنیاد بر بد نامیست |
|
هرک ازین سر سرکشد از خامیست |
|
|
جمله گفتند آنچ گفتی بیش ازین |
|
بارها گفتیم با او پیش ازین |
|
|
عزم آن کردیم تا با او بهم |
|
هم نفس باشیم در شادی و غم |
|
|
زهد بفروشیم و رسوایی خریم |
|
دین براندازیم و ترسایی خریم |
|
|
لیک روی آن دید شیخ کارساز |
|
کز بر او یک به یک گردیم باز |
|
|
چون ندید از یاری ما شیخ سود |
|
بازگردانید ما را شیخ زود |
|
|
ما همه بر حکم او گشتیم باز |
|
قصه برگفتیم و ننهفتیم راز |
|
|
بعد از آن اصحاب را گفت آن مرید |
|
گر شما را کار بودی بر مزید |
|
|
جز در حق نیستی جای شما |
|
در حضورستی سرا پای شما |
|
|
در تظلم داشتن در پیش حق |
|
هر یکی بردی از آن دیگر سبق |
|
|
تا چو حق دیدی شما را بیقرار |
|
بازدادی شیخ را بیانتظار |
|
|
گر ز شیخ خویش کردید احتراز |
|
از در حق از چه میگردید باز |
|
|
چون شنیدند آن سخن از عجز خویش |
|
برنیاوردند یک تن سر ز پیش |
|
|
مرد گفت اکنون ازین خجلت چه سود |
|
کار چون افتاد برخیزیم زود |
|
|
لازم درگاه حق باشیم ما |
|
در تظلم خاک میپاشیم ما |
|
|
پیرهن پوشیم از کاغذ همه |
|
در رسیم آخر به شیخ خود همه |
|
|
جمله سوی روم رفتند از عرب |
|
معتکف گشتند پنهان روز و شب |
|
|
بر در حق هر یکی را صد هزار |
|
گه شفاعت گاه زاری بود کار |
|
|
هم چنان تا چل شبان روز تمام |
|
سرنپیچدند هیچ از یک مقام |
|
|
جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب |
|
هم چو شب چل روز نه نان و نه آب |
|
|
از تضرع کردن آن قوم پاک |
|
در فلک افتاد جوشی صعب ناک |
|
|
سبزپوشان در فراز و در فرود |
|
جمله پوشیدند از آن ماتم کبود |
|
|
آخرالامر آنک بود از پیش صف |
|
آمدش تیر دعااندر هدف |
|
|
بعد چل شب آن مرید پاک باز |
|
بود اندر خلوت از خود رفته باز |
|
|
صبح دم بادی درآمد مشک بار |
|
شد جهان کشف بر دل آشکار |
|
|
مصطفی را دید میآمد چو ماه |
|
در برافکنده دو گیسوی سیاه |
|
|
سایهی حق آفتاب روی او |
|
صد جهان وقف یک سر موی او |
|
|
میخرامید و تبسم مینمود |
|
هرک میدیدش درو گم مینمود |
|
|
آن مرید آن را چو دید از جای جست |
|
کای نبی الله دستم گیر دست |
|
|
رهنمای خلقی، از بهر خدای |
|
شیخ ما گم راه شد راهش نمای |
|
|
مصطفی گفت ای بهمت بس بلند |
|
رو که شیخت را برون کردم ز بند |
|
|
همت عالیت کار خویش کرد |
|
دم نزد تا شیخ را در پیش کرد |
|
|
در میان شیخ و حق از دیرگاه |
|
بود گردی و غباری بس سیاه |
|
|
آن غبار از راه او برداشتم |
|
در میان ظلمتش نگذاشتم |
|
|
کردم از بهر شفاعت شب نمی |
|
منتشر بر روزگار او همی |
|
|
آن غبار اکنون ز ره برخاستست |
|
توبه بنشسته گنه برخاستست |
|
|
تو یقین میدان که صد عالم گناه |
|
از تف یک توبه برخیزد ز راه |
|
|
بحراحسان چون درآید موج زن |
|
محو گرداند گناه مرد و زن |
|
|
مرد از شادی آن مدهوش شد |
|
نعرهای زد کسمان پرجوش شد |
|
|
جملهی اصحاب را آگاه کرد |
|
مژدگانی داد و عزم راه کرد |
|
|
رفت با اصحاب گریان و دوان |
|
تا رسید آنجا که شیخ خوک وان |
|
|
شیخ را میدید چون آتش شده |
|
در میان بیقراری خوش شده |
|
|
هم فکنده بود ناقوس مغان |
|
هم گسسته بود زنار از میان |
|
|
هم کلاه گبرکی انداخته |
|
هم ز ترسایی دلی پرداخته |
|
|
شیخ چون اصحاب را از دور دید |
|
خویشتن را در میان بینور دید |
|
|
هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد |
|
هم به دست عجز سر بر خاک کرد |
|
|
گاه چون ابر اشک خونین برفشاند |
|
گاه از جان جان شیرین برفشاند |
|
|
گه ز آتش پردهی گردون بسوخت |
|
گه ز حسرت در تن او خون بسوخت |
|
|
حکمت اسرار قرآن و خبر |
|
شسته بودند از ضمیرش سر به سر |
|
|
جمله با یاد آمدش یکبارگی |
|
بازرست از جهل و از بیچارگی |
|
|
چون به حال خود فرونگریستی |
|
در سجود افتادی و بگریستی |
|
|
هم چو گل در خون چشم آغشته بود |
|
وز خجالت در عرق گم گشته بود |
|
|
چون بدیدند آنچنان اصحابناش |
|
مانده در اندوه و شادی مبتلاش |
|
|
پیش او رفتند سرگردان همه |
|
وز پی شکرانه جان افشان همه |
|
|
شیخ را گفتند ای پیبرده راز |
|
میغ شد از پیش خورشید تو باز |
|
|
کفر برخاست از ره و ایمان نشست |
|
بت پرست روم شد یزدان پرست |
|
|
موج زد ناگاه دریای قبول |
|
شد شفاعت خواه کار تو رسول |
|
|
این زمان شکرانه عالم عالمست |
|
شکر کن حق را چه جای ماتمست |
|
|
منت ایزد را که در دریای قار |
|
کرده راهی همچو خورشید آشکار |
|
|
آنک داند کرد روشن را سیاه |
|
توبه داند داد با چندین گناه |
|
|
آتش توبه چو برافروزد او |
|
هرچ باید جمله بر هم سوزد او |
|
|
قصه کوته میکنم، آن جایگاه |
|
بودشان القصه حالی عزم راه |
|
|
شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز |
|
رفت با اصحاب خود سوی حجاز |
|
|
دید از آن پس دختر ترسا به خواب |
|
کاوفتادی در کنارش آفتاب |
|
|
آفتاب آنگاه بگشادی زبان |
|
کز پی شیخت روان شو این زمان |
|
|
مذهب او گیرو خاک او بباش |
|
ای پلیدش کرده، پاک او بباش |
|
|
او چو آمد در ره تو بیمجاز |
|
در حقیقت تو ره او گیر باز |
|
|
از رهش بردی، به راه او درآی |
|
چون به راه آمد تو هم راهی نمای |
|
|
ره زنش بودی بسی همره بباش |
|
چند ازین بیآگهی آگه بباش |
|
|
چون درآمد دختر ترسا ز خواب |
|
نور میداد از دلش چون آفتاب |
|
|
در دلش دردی پدید آمد عجب |
|
بیقرارش کرد آن درد از طلب |
|
|
آتشی در جان سرمستش فتاد |
|
دست در دل زد،دل از دستش فتاد |
|
|
میندانست او که جان بیقرار |
|
در درون او چه تخم آورد بار |
|
|
کار افتاد و نبودش هم دمی |
|
دید خود را در عجایب عالمی |
|
|
عالمی کانجا نشان راه نیست |
|
گنگ باید شد، زفان را راه نیست |
|
|
در زمان آن جملگی ناز و طرب |
|
هم چو باران زو فروریخت ای عجب |
|
|
نعره زد جامه دران بیرون دوید |
|
خاک بر سر در میان خون دوید |
|
|
با دل پردرد و شخص ناتوان |
|
از پی شیخ و مریدان شد دوان |
|
|
هم چو ابر غرقه در خون میدوید |
|
پای داد از دست بر پی میدوید |
|
|
میندانست او که در صحرا و دشت |
|
از کدامین سوی میباید گذشت |
|
|
عاجز و سرگشته مینالید خوش |
|
روی خود در خاک میمالید خوش |
|
|
زار میگفت ای خدای کار ساز |
|
عورتیام مانده از هر کار باز |
|
|
مرد راه چون تویی را ره زدم |
|
تو مزن بر من که بی آگه زدم |
|
|
بحر قهاریت رابنشان ز جوش |
|
میندانستم، خطاکردم، بپوش |
|
|
هرچ کردم بر من مسکین مگیر |
|
دین پذیرفتم ، مرا تو دست گیر |
|
|
میبمیرم از کسم یاریم نیست |
|
حصه از عزت بجز خواریم نیست |
|
|
شیخ را اعلام دادند از درون |
|
کامد آن دختر ز ترسایی برون |
|
|
آشنایی یافت با درگاه ما |
|
کارش افتاد این زمان در راه ما |
|
|
بازگرد و پیش آن بت بازشو |
|
بابت خود همدم و همساز شو |
|
|
شیخ حالی بازگشت از ره چو باد |
|
باز شوری در مریدانش فتاد |
|
|
جمله گفتندش ز سر بازت چه بود |
|
توبه و چندین تک و تازت چه بود |
|
|
بار دیگر عشق بازی میکنی |
|
توبهی بس نانمازی میکنی |
|
|
حال دختر شیخ با ایشان بگفت |
|
هرک آن بشنود ترک جان بگفت |
|
|
شیخ و اصحابش ز پس رفتند باز |
|
تا شدند آنجا که بود آن دلنواز |
|
|
زرد میدیدند چون زر روی او |
|
گم شده در گرد ره گیسوی او |
|
|
برهنه پای و دریده جامه پاک |
|
بر مثال مردهای بر روی خاک |
|
|
چون بدید آن ماه شیخ خویش را |
|
غشی آورد آن بت دلریش را |
|
|
چون ببرد آن ماه را در غشی خواب |
|
شیخ بر رویش فشاند از دیده آب |
|
|
چون نظر افکند بر شیخ آن نگار |
|
اشک میبارید چون ابر بهار |
|
|
دیده برعهد وفای او فکند |
|
خویشتن در دست و پای او فکند |
|
|
گفت از تشویر تو جانم بسوخت |
|
بیش ازین در پرده نتوانم بسوخت |
|
|
برفکندم توبه تا آگه شوم |
|
عرضه کن اسلام تا با ره شوم |
|
|
شیخ بر وی عرضهی اسلام داد |
|
غلغلی رد جملهی یاران فتاد |
|
|
چون شد آن بت روی از اهل عیان |
|
اشک باران، موج زن شد در میان |
|
|
آخر الامر آن صنم چون راه یافت |
|
ذوق ایمان در دل آگاه یافت |
|
|
شد دلش از ذوق ایمان بیقرار |
|
غم درآمد گرد او بی غمگسار |
|
|
گفت شیخا طاقت من گشت طاق |
|
من ندارم هیچ طاقت در فراق |
|
|
میروم زین خاندان پر صداع |
|
الوداع ای شیخ عالم الوداع |
|
|
چون مرا کوتاه خواهد شد سخن |
|
عاجزم، عفوی کن و خصمی مکن |
|
|
این بگفت آن ماه و دست از جان فشاند |
|
نیم جانی داشت برجانان فشاند |
|
|
گشت پنهان آفتابش زیر میغ |
|
جان شیرین زو جدا شد ای دریغ |
|
|
قطرهای بود او درین بحر مجاز |
|
سوی دریای حقیقت رفت باز |
|
|
جمله چون بادی ز عالم میرویم |
|
رفت او و ما همه هم میرویم |
|
|
زین چنین افتد بسی در راه عشق |
|
این کسی داند که هست آگاه عشق |
|
|
هرچ میگویند در ره ممکنست |
|
رحمت و نومید و مکر و ایمنست |
|
|
نفس این اسرار نتواند شنود |
|
بی نصیبه گوی نتواند ربود |
|
|
این یقین از جان و دل باید شنید |
|
نه بنفس آب و گل باید شنید |
|
|
جنگ دل با نفس هر دم سخت شد |
|
نوحهای در ده که ماتم سخت شد |
|