عطار (حکایت بوتیمار)/دیدهور مردی به دریا شد فرود
دیدهور مردی به دریا شد فرود | گفت ای دریا چرا داری کبود | |||||
جامهی ماتم چرا پوشیدهای | نیست هیچ آتش، چرا جوشیدهای | |||||
داد دریا آن نکو دل را جواب | کز فراق دوست دارم اضطراب | |||||
چون ز نامردی نیم من مرد او | جامه نیلی کردهام از درد او | |||||
خشک لب بنشستهام مدهوش من | ز آتش عشق آب من شد جوش زن | |||||
گر بیابم قطرهای از کوثرش | زندهی جاوید گردم بر درش | |||||
ورنه چون من صد هزاران خشک لب | میبمیرد در ره او روز و شب |