عطار (حکایت کوف)/حقهی زر داشت مردی بیخبر
حقهی زر داشت مردی بیخبر | چون بمرد و زو بماند آن حقه زر | |||||
بعد سالی دید فرزندش به خواب | صورتش چون موش دو چشمش پر آب | |||||
پس در آن موضع که زر بنهاده بود | موشی اندر گرد آن میگشت زود | |||||
گفت فرزندش کزو کردم سال | کز چه اینجا آمدی بر گوی حال | |||||
گفت زر بنهادهام این جایگاه | من ندانم تا بدو کس یافت راه | |||||
گفت آخر صورت موشت چراست | گفت هر دل را که مهر زر نخاست | |||||
صورتش اینست و در من مینگر | پند گیر و زر بیفکن ای پسر |