| | | | | | |
|
بندهای را خلعتی بخشید شاه |
|
بنده با خلعت برون آمد به راه |
|
|
گرد ره بر روی او بنشسته بود |
|
باستین خلعت آن بسترد زود |
|
|
منکری با شاه گفت ای پادشاه |
|
پاک کرد از خلعت تو گرد راه |
|
|
شه بر آن بیحرمتی انکارکرد |
|
حالی آن سرگشته را بر دار کرد |
|
|
تا بدانی آنک بیحرمت بود |
|
بر بساط شاه بیقیمت بود |
|
|
دیگری گفتش که در راه خدای |
|
پاک بازی چون بود ای پاک رای |
|
|
هست مشغولی دل بر من حرام |
|
هرچ دارم میفشانم بر دوام |
|
|
هرچ در دست آیدم گم گرددم |
|
زانک در دست آن چو کژدم گرددم |
|
|
من ندارم خویش را در بند هیچ |
|
برفشانم جمله چند از بند هیچ |
|
|
پاک بازی میکنم در کوی او |
|
بوک در پاکی ببینم روی او |
|
|
گفت این ره نه ره هر کس بود |
|
پاک بازی زاد این راه بس بود |
|
|
هرک او در باخت هر چش بود پاک |
|
رفت در پاکی فروآسود پاک |
|
|
دوخته بر در، دریده بر مدوز |
|
هرچ داری تا سر مویی بسوز |
|
|
چون بسوزی کل به آهی آتشین |
|
جمع کن خاکسترش در وی نشین |
|
|
چون چنین کردی برستی از همه |
|
ورنه خون خور تا که هستی از همه |
|
|
تا نبری خود ز یک یک چیز تو |
|
کی نهی گامی در این دهلیز تو |
|
|
چون درین زندان بسی نتوان نشست |
|
خویشتن را بازکش از هرچ هست |
|
|
زانک وقت مرگ یک یک چیز تو |
|
کی ندارد دست از تیریز تو |
|
|
دستها اول ز خود کوتاه کن |
|
بعد از آن آنگاه عزم راه کن |
|
|
تا در اول پاک بازی نبودت |
|
این سفر کردن نمازی نبودت |
|