| | | | | | |
|
بود مستی سخت لایعقل، خراب |
|
آب کارش برده کلی کار آب |
|
|
درد وصاف از بس که در هم خورده بود |
|
از خرابی پا و سر گم کرده بود |
|
|
هوشیاری را گرفت از وی ملال |
|
پس نشاند آن مست را اندر جوال |
|
|
برگرفتش تا برد با جای خویش |
|
آمدش مستی دگر در راه پیش |
|
|
مست دیگر هر زمان با هر کسی |
|
میشد و می کرد بد مستی بسی |
|
|
مست اول، آنک بود اندر جوال |
|
چون بدید آن مست را بس تیره حال |
|
|
گفت ای مدبر دو کم بایست خورد |
|
تا چو من میرفتی و آزاد و فرد |
|
|
آن او میدید، آن خویش نه |
|
هست حال ما همه زین بیش نه |
|
|
عیب بین زانی که تو عاشق نه |
|
لاجرم این شیوه را لایق نه |
|
|
گر ز عشق اندک اثر میدیدیی |
|
عیبها جمله هنر میدیدیی |
|