| | | | | | |
|
تاجری مالی و ملکی چند داشت |
|
یک کنیزک با لبی چون قند داشت |
|
|
ناگهش بفروخت تا آواره شد |
|
بس پشیمان گشت و بس بیچاره شد |
|
|
رفت پیش خواجهای او بیقرار |
|
میخریدش باز افزون از هزار |
|
|
ز آرزوی او جگر میسوختش |
|
خواجهی او باز مینفروختش |
|
|
مرد میشد در میان ره مدام |
|
خاک بر سر میفشاندی بردوام |
|
|
زار میگفتی که این داغم بس است |
|
وین چنین داغی سزای آن کس است |
|
|
کز حماقت رفت، چشم عقل دوخت |
|
دلبر خود را به دیناری فروخت |
|
|
روز بازاری چنین آراسته |
|
تو زیان خویش را برخاسته |
|
|
هر نفس ز انفاس عمرت گوهریست |
|
سوی حق هر ذرهای نو رهبریست |
|
|
از قدم تا فرق نعمتهای اوست |
|
عرضه ده بر خویش نعمتهای دوست |
|
|
تا بدانی کز که دورافتادهای |
|
در جدایی بس صبور افتادهای |
|
|
حق ترا پرورده در صد عز و ناز |
|
تو ز نادانی به غیری مانده باز |
|