| | | | | | |
|
خسروی میرفت در دشت شکار |
|
گفت ای سگبان سگ تازی بیار |
|
|
بود خسرو را سگی آموخته |
|
جلدش از اکسون و اطلس دوخته |
|
|
از گهر طوقی مرصع ساخته |
|
فخر را در گردنش انداخته |
|
|
از زرش خلخال و دست ابرنجنش |
|
رشته ابریشمین در گردنش |
|
|
شاه آن سگ را سگ بخرد گرفت |
|
رشتهی آن سگ به دست خود گرفت |
|
|
شاه میشد، در قفاش آن سگ دوان |
|
در ره سگ بود لختی استخوان |
|
|
سگ نمیشد کاستخوان افتاده بود |
|
بنگرست آن شاه سگ استاده بود |
|
|
آتش غیرت چنان بر شاه زد |
|
کاتش اندر آن سگ گمراه زد |
|
|
گفت آخر پیش چون من پادشاه |
|
سوی غیری چون توان کردن نگاه |
|
|
رشته را بگسست و گفتش این زمان |
|
سر دهید این بیادب را در جهان |
|
|
گر بخوردی سوزن آن سگ صد هزار |
|
بهترش بودی که بیآن رشته کار |
|
|
مرد سگبان گفت سگ آراستست |
|
جملهی اندام سگ پر خواستست |
|
|
گرچه این سگ دشت و صحرا را سزاست |
|
اطلس و زر و گهر ما را هواست |
|
|
شاه گفتا هم چنان بگذار و رو |
|
دل ز سیم و زر او بگذار و رو |
|
|
تا اگر باخویش آید بعد ازین |
|
خویش را آراسته بیند چنین |
|
|
یادش آید کاشنایی یافتست |
|
وز چو من شاهی جدایی یافتست |
|
|
ای در اول آشنایی یافته |
|
و آخر از غفلت جدایی یافته |
|
|
پای در عشق حقیقی نه تمام |
|
نوش کن با اژدها مردانه جام |
|
|
زانکه اینجا پای داو اژدهاست |
|
عاشقان را سربریدن خون بهاست |
|
|
آنچ جان مرد را شوری دهد |
|
اژدها را صورت موری دهد |
|
|
عاشقانش گر یکی و گر صداند |
|
در ره او تشنهی خون خوداند |
|