| | | | | | |
|
واسطی میرفت سرگردان شده |
|
وز تحیر بی سرو سامان شده |
|
|
چشم برگور جهودانش اوفتاد |
|
پس نظر زانجا بپیشانش اوفتاد |
|
|
این جهودان، گفت معذورند نیک |
|
این بنتوان با کسی گفتن ولیک |
|
|
این سخن از وی کس قاضی شنید |
|
خشمگین او را بر قاضی کشید |
|
|
حرف او چون در خور قاضی نبود |
|
کرد انکار و بدین راضی نبود |
|
|
واسطی گفتش که این قوم تباه |
|
گر نهاند از حکم تو معذور راه |
|
|
لیک از حکم خدای آسمان |
|
جمله معذوران راهند این زمان |
|
|
دیگری گفتش که تا من زندهام |
|
عشق او را لایق و زیبندهام |
|
|
از همه ببریدهام بنشسته من |
|
لاف عشقش میزنم پیوسته من |
|
|
چون همه خلق جهان را دیدهام |
|
در که پیوندم که بس ببریدهام |
|
|
کار من سودای عشق او بس است |
|
وین چنین سودانه کار هرکس است |
|
|
کار آوردم به جان در عشق یار |
|
گوییا جانم نمیآید به کار |
|
|
وقت آن آمد که خط در جان کشم |
|
جام می بر طاعت جانان کشم |
|
|
بر جمالش چشم و جان روشن کنم |
|
با وصالش دست در گردن کنم |
|
|
گفت نتوان شد به دعوی و به لاف |
|
همنشین سیمرغ را بر کوه قاف |
|
|
لاف عشق او مزن در هر نفس |
|
کو نگنجد در جوال هیچ کس |
|
|
گر نسیم دولتی آید فراز |
|
پرده اندازد ز روی کار باز |
|
|
پس ترا خوش درکشد در راه خویش |
|
فرد بنشاند به خلوت گاه خویش |
|
|
گر بود این جایگه دعوی ترا |
|
مغز آن معنی بود دعوی ترا |
|
|
دوستداری تو آزاری بود |
|
دوستی او ترا کاری بود |
|