| | | | | | |
|
پادشاهی بود نیکو شیوهای |
|
چاکری را داد روزی میوهای |
|
|
میوهی او خوش همیخورد آن غلام |
|
گفتیی خوشتر نخورد او زان طعام |
|
|
از خوشی کان چاکرش میخورد آن |
|
پادشا را آرزو میکرد آن |
|
|
گفت یک نیمه بمن دهای غلام |
|
زانک بس خوش میخوری این خوش طعام |
|
|
داد شه را میوه و شه چون چشید |
|
تلخ بود،ابرو از آن درهم کشید |
|
|
گفت هرگز ای غلام این خود که کرد |
|
وین چنین تلخی چنان شیرین که کرد |
|
|
آن رهی با شاه گفت ای شهریار |
|
چون ز دستت تحفه دیدم صد هزار |
|
|
گر ز دستت تلخ آمد میوهای |
|
بازدادن را ندانم شیوهای |
|
|
چون ز دستت هر دمم گنجی رسد |
|
کی به یک تلخی مرا رنجی رسد |
|
|
چون شدم در زیر محنت پست تو |
|
کی مرا تلخی کند از دست تو |
|
|
گر ترا در راه او رنجست بس |
|
تو یقین میدان کن آن گنج است بس |
|
|
کار او بس پشت و روی افتاده است |
|
چون کنی تو، چون چنین بنهاده است |
|
|
پختگان چون سر به راه آوردهاند |
|
لقمهی بی خون دل کی خوردهاند |
|
|
تا که بر نان و نمک بنشستهاند |
|
بیجگر نان تهی نشکستهاند |
|