غربزدگی/جنگ تضادها
۷
جنگ تضادها
اکنون ماییم و تشبّه به قومی بیگانه و به سنّتی ناشناس و به فرهنگی که نه در آب و هوای زمین ما ریشه دارد و نه به طریق اولی شاخ و برگی میکند. در زندگی روزانه و در سیاست و در فرهنگ؛ و به این علّت همه چیزمان ابتر؛ و اصلاً این «ما» کیست؟ چیزی مانده به نوزده – بیست میلیون آدمیزداده که ۷۵ درصدشان در روستاها میزیند یا زیر چادرها و کپرها با رسومِ عهد بداید خلقت؛ بی خبر از ارزشهای جدید، محکوم به رسوم ارباب و رعیّتی، ماشین ندیده، با ابزار کاری بدوی و خوراکی و سوختی و پوششی و خانهای همه در خور بدویّت. یعنی خیش و نان جو و تاپالهی گاو و کرباس و کومه، به ترتیب؛ و تنها چیزی که از دنیای غرب به این روستا نفوذ کرده است، سربازگیری است و «ترانزیستور». و همین دو، خود بدتر از دینامیت اثر میکند.
تحوّل ماشینی، تا آن حد که بخاری را به جای کرسی بگذارد، اوّلین قدم است؛ امّا در این روستاها که داریم، حتّی زغال را نمیشناسند، چه رسد که نفت؛ و ما که مملکتی نفتخیزیم و خیلی هم برای توسعهی مصرف نفت کوشش میکنیم، سرانهی مصرف بنزین و نفتمان در سال، فقط دویست و پنجاه لیتر است. تازه با این همه چهار چرخهی قراضهای که در شهرها بنزین می خورند و تصادف پس میدهند[۱] و با این مقدار نفت، حتّی روزی یک اشگنه هم نمیشود پخت. آنوقت غربزدگی ایجاب میکند که همین روستاها را با این شرایط که شمردم، بیندازیم زیر لگد تراکتورهای جورواجور که به اعتبار پول نفت و اصلاً در مقابل صادرات نفتی، ناچاریم بخریم و آنوقت این تراکتور چه میکند؟ همهی مرزها و سامانهای اجدادی را به هم میزند. بیا و ببین چه کشتارها بر سر اینکه چرا این خیش کور قرن بیستمی از زمین «کِل مدولی» سه وجب تجاوز کرده و به زمین «کِل عبّاس علی» وارد شده. من از این برخوردهای خونین و با بیل سر شکافتنهای دهات، یک آرشیو درست کردهام برای یک قصّه؛ و تازه در چنین اوضاع و احوالی آخرین راه تحوّل را در دهات، تقسیم املاک دانستهاند! و گستردن طبقهی خرده مالک. یعنی هر زمین قابل کشتی را بدل کردن به تار عنکبوتی از مرز و سامانهای فردی، که هر ماشینی را در تار و پود خود خفه خواهد کرد و قدرت عمل را از آن خواهد گرفت و بعد هم بیا و ببین چه قبرستانی شده است مزارع مملکت برای قراضهی پوسیدهی این تراکتورها که نه ایستگاه تعمیراتی در دسترس دارند که مراقب کارشان باشد و نه افقِ بازی هست و نه زمینِ وسیعی تا بتوان ازشان کاری کشید و نه جادّهای هست که بتوان برای تعمیر به شهرشان آورد؛ و با این همه اهالی یک روستا، دست کم سه ماه از سال بی کار بی کار! و گرفتار سرما و سیل و بی آبی و خشکسالی و ملخ. آخر اینها را کی باید حل کرد؟
اگر خوراک اهالی یک مملکت صنعتی و پیش پا افتاده را عدّهای در حدود ۹ تا ۱۵ درصد اهالی آن مملکت تهیّه میکنند، ما ۶۰ درصد اهالی مملکت را به خدمت شکم خود گماشتهایم و تازه هر سال، گندم از امریکا وارد میکنیم و شکر از فرمز. ما که در مملکتی به اصطلاح فلاحتی به سر میبریم و تازه آن نُه ماه سال که اهالی غیور روستا کار میکنند؛ مگر چه میکنند؟ علفچینی، تاپاله آفتاب کردن، گاو و گوسفند را لب جو بردن؛ یا برگزاری نماز باران. و «آخر اینکه نشد کار! ترانزیستور میگوید که در شهرها پول پارو میکنند. چهارشنبهها. پس راه بیفتیم!» و این جوری میشود که خیل خیل از دهات به شهرها میگریزند. به شهرهایی که قبلاً جوانان کار آمد ده را، به سربازی و مصدری و بیگاری به آن بردهاند. به شهرهایی که ۲۵ درصد باقی اهالی غیور را زیر سقفهای گِلی خود و پشت دیوارهای بلند و قطور، از آفات دهر مصون داشتهاند. به شهرهایی که اغلب ده کورههای باد کردهای هستند، یا به قول دوستم حسین ملک، هر کدام گرهی هستند که در یکجا به باریکهی ریسمان جادّهای خوردهاند و آنوقت این شهرها هر کدام خود بازار مکّارهای برای مصنوعات فرنگی. محصول دوچرخهی دستکم پنجاه سال کارخانهی «رالهی» انگلستان را یکجا در یزد میبینی و محصول یک ماه کارخانههای «میتسوبیشی» را در تربت حیدریه و محصول ده سال «فورد» و «شورلت» و «فیات» را در تهران؛ و آنوقت در شهر کرمان کره گیر نمیآوری و در تبریز باید کنسرو استرالیایی بخوری. همهی اینها را من تجربه کردهام. بله از آن دهات به این شهرها میگریزیم. به جنگل تُنُک شهرها و به چه کاری؟ به ماشین پایی، به فروش دسته چک خوشبختی(!) یا خیلی که کاری باشیم، به کار گل؛ و مزد چهقدر؟ ناهار بازار ساختمان که باشد، روزی هفت تا ده تومن. مزدی که در ممالک صنعتی به یک ساعت کارگل میدهند.
درست است که این جوری شهرنشینی به هر صورت دارد وسعت مییابد امّا در کدام عهد شنیده اید که شهر بی روستا بتواند دوام بیاورد؟ اینطور که ماییم، به زودی در سراسر مملکت به جای شهرها یا روستاها، انبارهای قراضهای از ماشین خواهیم داشت. هر کدام درست شبیه «جنک یارد[۲]»های امریکایی و به بزرگی تهران! و آخر ماشین را که نمیشود مثل توپ کوهستانی روی کول قاطر گذاشت و همراه ایل که کوچ میکند، برای حفاظت و امنیّت به این کوه و آن تپّه برد. حتّی اگر یک «پژو» خریده باشی، ناچاری شب برایش جانپناهی دست و پا کنی وگرنه سرما «رادیاتور» را میترکاند و آن وقت قسطها را چه جور خواهی داد؟ به این طریق است که رانندههای فراوان داریم در شهرها که شب در مسافرخانه میخوابند، به تختی دو تومن و تاکسیشان در فلان «توقّفگاه» میخوابد به شبی یک تومن. با این آب و هوایی که ما داریم.
بله. جبر مصرف ماشین، شهرنشینی میآورد و این شهرنشینی چنانچه گذشت، دنبالهای است از کنده شدن از زمین. برای اینکه به شهری مهاجرت کنی، باید از ملک آبا و اجدادی کَنده شوی، یا از ده اربابی بگریزی، با از سرگردانی ایل خسته بشوی و فرار کنی؛ و این است نخستین تضادی که حاصل غربزدگی ماست. برای اینکه دعوت ماشین را به شهرنشینی اجابت کنی، مردم را از دهات بنه کن به شهر میفرستی که نه کاری برای تازه واردها دارد، نه مسکن و مأوایی و در حالی که خود ماشین پا به ده هم باز کرده است و گرچه هر ماشین، جای دَه تا آدم و «ورزو» را میگیرد؛ امّا در ده نیز ماشین بی نیاز از خدمتکار نیست و خدمتکار فنّی؛ و این را از کجا میآوری؟ میبینید که بدجوری خر تو خر شده است!
تضادهای دیگری هم داریم ناشی از همین غربزدگی. بشمارم:
اوّلین قدمی که شهرنشینی برمیدارد، این است که به شکم خود برسد و بعد به زیر شکم خود؛ و برای حصول این دومی، به سر و پز خود.[۳] چون در ده که بودیم، به این همه دسترس نداشتیم. به این طریق نخستین منابع یک «بورژوازی» تازه به دوران رسیده صنایع خوراکی است(قندسازی، بیسکوییت، روغن نباتی، کمپوت، شیر پاستوریزه) و صنایع ساختمانی(سیمانسازی، آجرپزیهای لوکس، موزاییک و الخ...) و صنایع پوشاکی(پارچهبافی، تریکو!، جنرال مد، و الخ...) تازه با چنان قحطی زدههایی با فقر غذایی مزمن چند قرنه که ماییم، همین نیز خود قدمی به پیش است. چنین قحطی زدهای که یک عمر در ده، نان و دوغ خورده، در شهر شکمش را که با ساندویچ سیر کرد، سراغ سلمانی و خیّاطی میرود، بعد سراغ واکسی، بعد سراغ فاحشهخانه. حزب و جمعیّت که ممنوع است، کلوپ و ای حرفها هم که چه عرض کنم، مسجد و محراب هم که فراموش شده و اگر نشده، همان در محرّم و رمضان کافی است و به جای همهی اینها، سینماها هستند[۴] و تلویزیون و مطبوعات که هر روز اطوار فلان ستارهی سینما را بر سر و روی هزاران نفر از اهالی غیور شهرها کپیه میکنند! و آنوقت خوراک این همه آدم از کجا باید بیاید؟ از روستا و روستا که خالی شده است و گاوها را که سر بریدهاند و قناتها که خوابیده و پیچ نمرهی پنج موتور چاه عمیق هم که شکسته و خیش تراکتور هم که زنگ زده و پوسیده و کمپانی، سفارش هم که بدهد، یدکیها، زودتر از یک سال دیگر وارد نخواهد شد... و آخر همهی اهالی یک شهر را که نمیشود با شیر خشک اهدایی امریکا سیر کرد، یا با گندمهای استرالیا!
یک تضادّ دیگر: شهرنشینی امنیّت میخواهد؛ چه در شهر و چه در ده. دیدیم که علاوه بر اینکه دهات خالی میشوند، اغلب همین دهات و بسیاری از شهرها معبر کوچ ایلاتاند. کوچ ایل که مزرعه را میکوبد و میچرد و جویبار را خراب میکند و سگ مرده در قنات میافکند و مرغ میدزدد و ناامنی را با خود میکشد و تنها به این علّت هم که شده، ما حتّی در شهرهای کوچکمان در امان نیستیم، چه برسد که در دهات؛ و به همین دلیل است که مردم این دیار، بیهیچ اعتمادی به دیگران و با «تقیّه» و دورویی در پس دیوارهای بلند کاه گلی یا سیمانی از شرّ آفات زمانه پنهانند. اگر روزگاری بود که حصار بلند دور شهرها نیاز به دیوار بلند دور هر خانه را برطرف میکرد، امروز که حصار و دروازهی شهرها را خراب کردهایم، همچو جوازی برای بریدن خیابانها، معبر بولدوزرها و تراکتورها و کامیونها، ناچار هر خانهای به دور خود حصاری دارد؛ و چه دیوارهای بلندی! مملکت ما مملکت کویرهای لوت و دیوارهای بلند است. دیوارگلی در دهات و آجری و سیمانی در شهرها؛ و این تنها در عالم خارج نیست. در درون هر آدمی نیز چنین دیوارها، سر به فلک کشیده است. هر آدمی بستنشسته در حصاری است از بدبینی و کجاندیشی و بیاعتمادی و تکروی.
از طرف دیگر اشاره کردم که یک شهری یا یک روستایی ساکن در یک آبادی، یا از ارباب گریخته است، یا از ایل فرار کرده، یا خود را از معبر هر سالهی ایل که هجوم و غارتی مخفی با خود دارد، به کناری کشیده، تا در شهر یا فلان آبادی، جای امنی برای خود دست و پا کند. غافل از آنکه همان خان ایل، ده سال دیگر که به حکومت رسید و سلسلهی اتابکان فلان را بنا نهاد(مراجعه کنید به حکومت ایلها نه آلها) تمام آبادی یا شهری را که او در آن پناهنده شده است، یا فلان روستا را که قناتش تازه دایر شده است، به تیول فلان خان میدهد و روز از نو، روزی از نو. آخرین تقسیمبندی تیولها را ما در زمان مشروطیّت داشتیم و با این خان خانی و ایلات سرگردان که هنوز داریم؛ خدا عالم است که تا کی دچار عواقب آنکه ناامنی و دربهدری و بدبینی و نومیدی از فرداست، باشیم؛ و تازه در چه دورهای؟ در دورهای که ماشین، خود نه تنها بزرگترین خان است و بر مسند خان خانان نشسته، بلکه امنیّت و بی مرزی و بی دیواری را میطلبد و سادگی را(و بهتر است بگوییم ساده لوحی را) و فرمانبرداری را و اعتماد به دیگری را و اطمینان به فردا را.
یک تضادّ دیگر: ماشین که آمد و در شهرها و دهات مستقر شد، چه یک آسیاب موتوری، چه یک کارخانهی پارچه بافی، کارگر صنایع محلّی را بی کار میکند. آسیاب ده را میخواباند. چرخ ریسهها را بی مصرف میکند. قالی بافی و گلیم بافی و نمد مالی را میخواباند؛ و آنوقت ما که به ازای همین صنایع دستی و ملّی، به ازای قالی و گلیم و کاشی و قلمکار و گیوه، بازارکی داشتهایم که تا حدودی میگشته، درمیمانیم که چرا بازار فروش خوابید؟ چرا تجارت خارجیاش به خطر افتاد! غافل از اینکه تازه اوّل عشق است و پای ماشین به ده که باز شد و حسابی هم باز شد، نابسامانیهای دیگر در پیش است. من خود همهی بادآسهای میان قائن و گناباد را دیدهام که خوابیده بودند. همچون دیوان از اعتبار افتادهی افسانهها یا همچون نگهبانان پیر به خواب رفتهی دهات و آبادیها؛ و تنها در دزفول، با همهی آجرکاریهای زیبایش و شهرسازی نمونهاش، نزدیک به صد آسیاب را دیدم که همه خوابیده بودند. ماشین که پا به ده باز کرد، تمام ضمایم اقتصاد شبانی و روستایی را مضمحل خواهد کرد. یعنی هر چه صنعت محلّی و دستی است و چه بهتر، تا این همه چشم و دست و سینهی جوانان روستا پای دار قالی خراب نشود که خانهی اشرافیّت مزیّن باد. بزرگترین حسن پا باز کردن ماشین به مزارع و به دهات، نه تنها به هم زدن اجباری رسم ارباب و رعیّتی است و به هم زدن ادب کوچنشینی و خانه به دوشی و ایلاتی و خان خانی، بلکه این هم هست که صنایع دستی و محلّی را یا از بین میبرد و یا اگر نقشهای بود و طرحی و برنامهای حمایت کننده از آنها، میتواند برایشان پول بیشتری بدهد و ارزش بیشتری. چون در صورت وجود برنامههای حمایت کننده، میتواند مزد را بالا ببرد، چون میتواند خریدار تازه برای صنایع دستی پیدا کنند، چون میتواند بازار گیوه را گسترده کند و الخ...
یک تضادّ دیگر: ابزار زندگی بدوی، از خیش و کرسی و گیوه و چراغ موشی گرفته، تا داسغاله و چرخ ریسهدار، قالی، طرز تفکّر بدوی هم میآورد. یا بالعکس. اعتقاد به خرافات، تشت زدن برای خسوف و کسوف، دعا و طلسم و چشمبند، برای گریز از بیماری و آفت[۵]، فرمایشات کلثوم ننه، همه از این دستاند؛ و البتّه ماشین که آمد، این طرز تفکّرها نیز باید برود؛ ولی نه گمان کنید به این زودیها. چون همین آدمهای خرافاتی و کلثوم ننهای هستند که فعلاً به شهرها هجوم آوردهاند و بندهی ماشین شدهاند. یا در همان دهات رانندهی بولدوزر و تراکتورند. آدم از آسمان که نمیآوریم، یا با ماشین وارد که نمیکنیم. تا این آدمها تربیت امروزی – ماشینی – ببینند، دست کم یک دوره مدرسه لازم است. آنوقت خود من رانندهی بولدوزری را دیدهام که «خارگ» را میروفت با یک نظر قربانی به فرمان ماشین عظیم الجثّهاش آویخته! و تاکسیهامان پر است از این طلسمها؛ و دکّانهامان از دعاها و نفرینها و شعرهای این نیز بگذردی و «این امانت، بهر روزی پیش ماست»! در چنین محیطی است که یارو، یک مرتبه کانگستر از آب درمیآید و بانک را میزند. مرد بدوی به شهر آمده و به خدمت ماشین کمر بسته، با همهی کندی ذهنش و با همهی تنبلی در حرکات و با همهی قضا و قدری بودنش، باید پا به پای ماشین بدوند و پا به پای او عکس العمل نشان بدهد. این مرد استخاره کنندهی تقدیری و عقیقهکش و آش نذری خور، حالا با ماشینی سر و کار دارد که نه از تقدیر چیزی میفهمد و نه به خاطر گوسفند قربانی هر ماههی او، ترمزش زودتر میجنبد،یا موتورش کندتر میگردد. این است که وقتی قربانی هر ماههاش فایدهای نبخشید و هی تصادف کرد، یکهو طاقتش تمام میشود و میزند زیر همه چیز و جانی از آب درمیآید، یا هُرهُری، یا نان به نرخ روز خور.
یک تضادّ دیگر: از واجبات غربزدگی یا مستلزمات آن، آزادی دادن به زنان است. ظاهراً لابد احساس کرده بودیم که به قدرت این ۵۰ درصد نیروی انسانی مملکت، نیازمندیم که گفتیم آب و جارو کنند و راهبندها را بردارند، تا قافلهی نسوان برسد! امّا چهجور این کار را کردیم؟ آیا در تمام مسایل، حقّ زن و مرد یکسان است؟ ما فقط به این قناعت کردیم که به ضرب دگنک، حجاب را از سرشان برداریم و درِ عدّهای از مدارس را به رویشان باز کنیم و بعد؟ دیگر هیچ. همین بسشان است. قضاوت که از زن برنمیآید – شهادت هم که نمیتواند بدهد – رأی و نمایندگی مجلس هم که مدّتهاست مفتضح شده است و حتّی مردها را در آن حقّی نیست و اصلاً رأیی نیست. طلاق هم که بسته به رأی مرد است. «الرّجال قوّامون علی النساء» را هم که چه خوب تفسیر میکنیم! پس در حقیقت چه کردهایم؟ به زن تنها اجازهی تظاهر در اجتماع را دادهایم. فقط تظاهر. یعنی خودنمایی. یعنی زن را که حافظ سنّت و خانواده و نسل و خون است، به ولنگاری کشیدیم، به کوچه آوردهایم. به خودنمایی و بی بند و باری واداشتهایم. که سر و رو را صفا بدهد و هر روز ریخت یک مد تازه را به خود ببندد و ول بگردد. آخر کاری، وظیفهای مسؤلیّتی در اجتماع، شخصیّتی؟! ابداً؛ یعنی هنوز بسیار کمند زنانی از این نوع. تا ارزش خدمات اجتماعی زن و مرد و ارزش کارشان(یعنی مزدشان) یکسان نشود و تا زن، همدوش مرد، مسؤلیّت ادارهی گوشهای از اجتماع(غیر از خانه که امری داخلی و مشترک میان زن و مرد است) را به عهده نگیرد و تا مساوات به معنی مادّی و معنوی، میان این دو مستقر نگردد، ما در کار آزادی صوری زنان، سالهای سال پس از این هیچ هدفی و غرضی جز افزودن به خیل مصرف کنندگان پودر و ماتیک – محصول صنایع غرب – نداریم. صورت دیگری از غربزدگی. البتّه این سخن از شهرهاست. سخن از رهبری مملکت است که زن را در آن راه نیست وگرنه در این و در ده، زن قرنهای قرن است که بار اصلی زندگی را به دوش داد.[۶]
یک تضادّ دیگر که بسیار پیچیده است و هیچ کس هم متوجّه آن نیست: ۹۰ درصد از اهالی این مملکت، هنوز با معیارها و ملاکهای مذهبی زندگی میکنند. غرضم آن ۹۰ درصد همهی دهاتیهاست به اضافهی طبقات کاسب کار شهری و بازاری و مستخدمان جزء و مجموعهی آنچه طبقهی سوم و چهارم مملکت را میسازد. این طبقات به نسبت فقری که دارند، فقط با تکیه به معتقدات مذهبی، قادر به تحمّل زندگانی خویشند و ناچار، خوشبختی امروز نیافته را در آسمان میجویند و در دین و در آخرت؛ و خوشا به حالشان. گاهی هم عرق میخورند؛ امّا دهانشان را آب میکشند و به نماز میایستند و ماه رمضان توبه میکنند و حتّی برای امامزاده داوود، قربانی میکشند و فلان دهاتی، به محض اینکه هفت تخم هر سالهاش ده تخم شد، دست اهل و عیال را میگیرد و به زیارت مشهد میرود، یا دستکم به قم؛ و اگر روابط حسنه(!) با همسایگان وجود داشت، به کربلا و مستطیع که شد به مکّه؛ و همه هم منتظر امام زمانند. یعنی همه منتظریم و حق هم داریم. منتها هر کدام به صورتی. چون هیچ دولت مستعجلی به وفای کوچکترین قول و عهد خود برنخاسته است و چون همه جا ظلم است و حقکشی و خفقان و تبعیض! و به همین علّتهاست که در پانزده شعبان، چنان جشنی میگیریم که نوروز از حسد دق کند و با همین اعتقاد است که تمام آن ۹۰ درصد اعالی غیور مملکت، دولت را عملهی ظلم میدانند و غاصب حقّ امام زمان «اعلا حضرت ولی عصر عجّل الله تعالی فرجه». پس حق دارند که مالیات نمیدهند و کلاه سر مأمور دولت میگذارند و از سربازگیری، به هزار عنوان میگریزند و جواب درست به هیچ آمارگیری نمیدهند و گرچه روزنامهها پر است از تبریکات اهالی غیور «مزلقان چای» به مأمور جدید الورود ادارهی سجلّ احوال؛ امّا هیچکدام از اهالی غیور همان آبادی، هرگز سازمانی به نام دولت نمیشناسند. جز ژاندارم را و جز ترانزیستور را و هنوز در بوشهر و بندر عبّاس مَثَل رایج است که «زیر دیوار عجم نباید خوابید[۷]» و این عجم، دولت است، مأموری است که از تهران میآید. یعنی نوکر دولت نباید شد و به مأمورش و به مؤسساتش اعتماد نباید کرد. به همین علّتهاست که تمام سازمانهای مذهبی، از سقّاخانهی زیر گذر و مسجد سر کوچه بگیر، تا زیارتگاه بیرون آبادی، پوشیده است از تظاهرات گوناگون؛ این عدم اعتماد به دولت و به کارش و پُر است از علایم انتظار فرج مهدی موعود. اعلا حضرت ولی عصر که به راستی دعا کنیم که عجّل الله تعالی فرجه! در زبان مردم، در کتیبهی بالای دیوار، بر زبان واعظ، در نماز، در اذان و مناجات، در قصیدهی شُعرا، در تظاهرات مفصّل جشن پانزده شعبان، بالای کارت دعوت عروسیها، همه جا «در ظلّ توجّهات ولی عصر» به سر میبریم، اینها درست! آنوقت برای این مردم است که دولت با سازمانها و مدارس خود با سربازخانهها و اداراتش، با زندانها و بوق و کرنای رادیوش، مبلّغ «حکومت ملّی» است و برای خود ساز دیگری دارد. از همین مردم به تو بمیری من بمیرم، مالیات میطلبد، به زور ازشان سرباز میگیرد، همه جا رشوهخور میپرورد، سفارتخانههایش قرتیترین سفارتخانههاست، مبلّغ اعلا حضرت دیگری است و گوش فلک را از افتخارات هزاره هزاره افزایش یابندهاش کر کرده است و توپ و تفنگش را دایم به رخ مردم میکشد. آنوقت به علّت همین تضاد، هز کودک دبستانی، به محض اینکه سرود شاهنشاهی را به عنوان سرود ملّی از بر کرد، نماز از یادش میرود و به محض اینکه پایش به کلاس ششم ابتدایی رسید، از مسجد میبُرد و به محض اینکه سینما رفت، مذهب را به طاق نسیان مینهد و به همین علّت است که ۹۰ درصد دبیرستان دیدههای ما لامذهباند. لامذهب که نه،هُرهُری مذهباند. در فضا معلّقاند. پایشان بر سر هیچ استقراری نیست، هیچ یقینی، هیچ ایمانی، چون میبینند که دولت با این همه اِهنّ و تُلُپ و سازمان و بودجه و کمکهای خارجی و توپ و تانک قادر به حلّ کوچکترین مشکل اجتماعی که بیکاری دیپلمهها باشد، نیست و در عین حال، میبیند که یک اعتقاد کهن مذهبی چه ملجأی پناه دهندهای است برای خیل درماندگان و بیچارگان و فقرا و در پانزده شعبان، چه شادیها میکنند و چه خوشی میگذرانند؛ این است که در میمانند. رادیو بیخ گوشش مدام افسون میخواند و سینما به چشمش میکشد عوالم از ما بهتران را؛ امّا آن واقعیّت دیگر هم هست. واقعیّت محتوای ایمان مذهبی. و مگر چهقدر میشود فکر کرد؟ و خودخور بود؟ یا در صدد کشف حقیقت بود؟ و چرا او هم رها نکند و مثل دیگران نشود؟ و به رنگ جماعت درنیاید؟ پس برویم و همه هُرهُری باشیم. نه مذهبمان پیدا، نه لامذهبیمان، نه زندگیمان، نه آیندهمان، دم غنیمت است.[۸]
در قلمرو فرهنگ مشهور است و همه میدانند که مدرسههای ما کارمند میسازند، یا دیپلمهی بیکاره تحویل میدهند. در این حرفی نیست؛ امّا آنچه اساسیتر است و نگفته مانده، اینکه مدارسهاهای ما «غربزده» میسازند. آدمهای همچون نقش بر آب میسازند. زمینههای آماده برای قبول غربزدگی تحویل میدهند. این است بزرگترین خطر مدارس ما و فرهنگ ما! طرح کلّی این آدمی را که از کارخانههای غربزده سازی ما در میآید، در فصلی جدا خواهم داد. آنچه فعلاً باید تذکّر بدهم این است که برخلاف رأی مورّخان ریش و سبیل دار ما، نهضتهای شعوبی سیاسی و مذهبی، ما را هیچوقت به جایی نرسانده است – غرضم نهضتهای غلو کننده در ملّیّت یا مذهب است و اگر هم رساندند، سنگ اوّل بنایی را گذاشتند که در دورهی صفوی کنگرهاش ساخته شد. یعنی در آن زمان بود که حکومت ملّی و مذهب – یعنی سلطنت و روحانیّت – در یک خرقه رفتند و هر کدام از یک آستین دست در آوردند.
در اوایل دفتر اشاره کردم که نتایج تاریخی و کلّی این همپالگی شدن چهها بود؛ و سربسته یادتان باشد که ما در دورهی ساسانی نیز چنین وضعی را داشتهایم که به قیام مانی و مزدک و عاقبت به ظهور اسلام انجامید؛ امّا امروز که آن خرقهی واحد دریده است و آن دو رقیب، هر کدام تشکیلات و سلام و سنن و مقرّرات جداگانهای دارند، کارمان از آن دوره نیز خرابتر شده است. به این صورت که امروز کار افتراق میان مذهب و رقیب اصلیش به آنجا کشیده که حکومتهایمان با تکیه به غربزدگی و با اصرار در تشبّه به بیگانگان، روز به روز بیشتر از پیش در راهی گام میزنند که پایانش جز بوار و انحطاط و افلاس نیست و از طرف دیگر مذهب، با تمام تأسیسات و آدابش تا میتواند به خرافات تکیه میکند و به عهود ماضی و رسوم پوسیدهی کهن پناه میبرد و به دربانی گورستان قناعت میکند و در قرن بیستم، به ملاکهای قرون وسطایی میاندیشد. این روزها به همان اندازه که حکومت ملّی در کار تثبیت خود دست به دامان غرب و فرنگی میشود، حکومت داخلی مذهبی که در صف مقابل ایستاده، در کار دوام خود هر چه بیشتر به عقب مینگرد و میگراید[۹] و اصلاً وقتی حکومت و دولت میبیند که آن ۹۰ درصد اهالی گوش به افسون او ندارند و به شادی، تولّد اعلا حضرت ولی عصر را به هم تبریک میگویند؛ یعنی وقتی میبیند که عناوین رسمی او را مذهب غصب کرده است و او را نمیپذیرد و به این مناسبت وقتی زیر پای خود را سست میبیند، چارهای ندارد جز اینکه هر چه بیشتر خود را به دامن غرب بیندازد و تکیه کند به کمکهای نظامی آنان، به توپ و تانک اهدایی امریکا، به مطبوعات فرنگی، به روزنامهها و مخبرهاشان و به رجال سیاسیشان. تا شاید دو روزی بیشتر دوام کند، دولتهای ما این چنین است که حکومت ملّی را تبلیغ میکنند و حکومت مخفی مذهبی را در خفا میکوبند[۱۰] و برای اغفال مردم دعوی استرداد بحرین را دارد، در حالی که دعوای هیرمند و شطّالعرب دویست سال است لاینحل مانده و تازه این همه در چه دورهای؟ در دورهای که گفتم ماشین خواستار بی مرزی است. خواستار شکستن همهی در و دربندهاست. خواستار بینالمللی شدن همه چیز و همه جاست. خواستار بازارهای مشترک و مرزهای باز و گمرکهای بسته است و پرچم سازمان ملل را در دست دارد و تا هر جا که بنزین کمپانیها مدد بدهد، میراند. ما باز در دورانی سر در گریبان حکومت ملّی فروکردهایم و مرزهای مشترکمان با همسایههای دیوار به دیوارمان از دیوار چین هم درازتر و قطورتر است و مدام با عراقی و افغانی و پاکستانی و روس بریدهایم و بیخبر از حال همدیگریم که ماشین عظیم کمپانیهای استخراج کنندهی الماس و مس در قلب کاتانگا «هامرشولد» را روی آسمان با تیر میزند! در چنین دورهای ما میخواهیم با این مدارس و این سرود ملّی و این سازمان امنیّت و این کمکهای نظامی و این جشن دو هزار و پانصد ساله و این آدمهای مقوّایی، حکومت ملّی را تبلیغ کنیم! در چنین روزگاری که سرحدّات در تمام دنیا فقط و فقط حدود قلمرو کمپانیهای مختلف را مشخّص میکنند که تا اینجا مال «جنرال موتورز» و تا آنجا مال «سوکونی واکیوم» و تا آنجای دیگر مال «شل» و «بریتیش پترولیوم» و از اینجا تا آنجا هم مال «پان آمریکن» یا «آجیب مینراریا»!
این روزها دیگر ملّتها و زبانها و نژادها و مذهبها اگر نه تنها ملعبهای در دست شرق شناسان(!) باشند که خدمتشان خواهم رسید، دست کم مسایل آزمایشگاهیاند برای علما و دانشمندان و محقّقان.[۱۱] به خاطر این مسایل، هیچ کس در قرن بیستم شاخ و شانه نمیکشد؛ امّا اگر من و افغانی همدین و همزبان و همنژاد از حال هم بی خبریم، یا اگر رفت و آمد با هند و عراق، دشوارتر از نفوذ به پشت دیوار آهنین است، به این علّت است که ما قلمرو نفوذ این کمپانی هستیم و افغانی، منطقهی حیاتی آن دیگری. در چنین روزگاری که ما هستیم، سرحدّات ملّی هر چه بستهتر باشد و سنن نژادی هر چه بیشتر و غرورهای خام شاه و زوزکی هر چه جدّیتر و حلال و حرام مذهبی هر چه نافذتر، سیاهچال زندان ملّتها و مردمان گوتر؛ وگرنه کدام مرز و سامانی را میشناسید که در مقابل پپسی کولا نفوذناپذیرتر باشد؟ یا در مقابل رفت و آمد دلّالان نفت؟ یا در برابر فیلم «بریژیت باردو»؟ یا در مقابل قاچاقچیهای هرویین؟ یا در مقابل شرقشناسان مشکوک که دلّالهای رسمی استعمارند؟ بهترین نوع این مرز و سامانها را، یعنی عریانترین و ظاهر و باطن یکیترین آنها را، امروز در افریقا باید جست. روزگاری بوده است که فرانسه «کامرون» را و «چاد» را و «صحرای مرکزی» را در اختیار داشته، در سه نقطهی مختلف افریقا. و انگلیس، پهلوی هر کدام از این ولایات، ولایت دیگری را؛ و امروز که فرانسه و انگلیس رفتهاند و دولتهای مستقل افریقایی به راه افتادهاند، هر یک مرز ممالک خود را درست بر همان نقطهای گذاشتهاند که حدود مستعمرات فلان دولت خارجی بوده و چه بسیار اقوام و نژادها و مذهبهای افریقایی که به این طریق لَت و پار شدهاند، میان دولتهای مستقل خودمختار فعلی افریقا!... بگذرم. شاید به خاطر همهمان باشد که در مبارزهی ملّی شدن صنعت نفت – پیشوایان قوم – از آن جناح مذهبی، یعنی از حکومت مخفی مذهب، چه استفادهای به سود هفتهای مبارزه کردند. سربسته بگویم، رهبران در آن دوره این شعور را داشتند که ترتیب کار مبارزه را طوری بدهند که با کمک پیشوایان مذهبی هر عامی مدرسه نرفتهای، بتواند عملهی ظلم را در تن هیأت حاکمه ببیند که نفت را به کمپانی میداد و به روی مردم شوشکه میکشید. این بزرگترین درسی است که روشنفکران و رهبران باید از آن واقعه گرفته باشند.[۱۲]
و به عنوان آخرین تضادّ ناشی از غربزدگی و خطرناکترین آنها باز هم بسیار سربسته بگویم که ما در نقطهای از عالم قرار گرفتهایم که بیخ شمالی گوشمان اتّفاقات عظیمی رخ میدهد که ما اجباراً از آنها بی خبر میمانیم و اجباراً نیز نباید هیچ تأثیری از آنها بپذیریم و اگر هم بپذیریم، فقط به صورت ظاهر است، برای عقب انداختن واقعه، در حالی که کوبا در حدود سی کیلومتری خود امریکا، از این اتّفاقات تأثیر میپذیرد و آب هم از آب تکان نمیخورد! شاید هم به این علّت است که حصار مرزهای ما اینقدر ضخیم است و دولتهای ما بی توجّه به حکومت باطنی مذهبی(که خود حصاری است در داخل آن حصار و حکومتی است در داخل حکومت) روز به روز قطر این حصار را با تکیه به غربزدگی و اصرار در بندگی از غرب بیشتر میکنند! و شاید گمان میکنند در قبال چنین خطر همجواری، تنها راه چارهی ما، پناه بردن به پیلهی تعصّبها و جمودها و بی خبریها و کینههای قرون وسطایی است و در حالی که امروزه روز، سرنوشت حکومتها و پرچمها و مرزهای جهان بر سر میز مذاکرات دولتهای بزرگ تعیین میشود، دولتهای ما اینجا قناعت کردهاند به اینکه فقط پاسبان مرز کمپانیها باشند؛ و نیز به همین علّت است که دولتهای ما در عین کوبیدن مذهب و پناه بردن به لامذهبی و فرنگی مآبی – چون محتاج عوام فریبیاند – اغلب با مذهب و روحانیّت کجدار و مریز هم میکنند و با محافل مذهبی و شخصیّتهایش لاس خشکه هم میزنند.
به هر صورت اینها همه حرکت مذبوح است و ما در جوار چنین اتّفاقات عظیم، اگر در داخل تکانی به خودمان ندهیم و جلوی این اختلافات کیفی را از یک جایی نگیریم، هزاری هم که حدود و ثغور ملّیمان مستحکم باشد و هزاری هم که با فریفتن محافل روحانی عالم مذهب را بازداریم، از اینکه از درون، شالودهی آن حصار را بپوساند، عاقبت روزی به علّت قانون بسیار کودکانهی ظروف مرتبط ، سطح آب این مرداب بالا خواهد آمد و همهی کاخهای پوشالیمان را سیل خواهد برد. سخن از ارعاب و تهدید نیست، که در آغاز دفتر آوردهام که مرکز این ارعاب و تهدید به کجا منتقل شدهاست؛ سخن از هماهنگی با جوامع مترقّی بشری است. میبخشید که سربسته میگویم.
پانویس
- ↑ کلّ مصرف محصولات نفتی(غیر از قیر و دواهای شیمیایی مأخوذ از نفت) در سال ۱۳۴۲ در سراسر ایران، پنج میلیون «تن لیتریک» بوده است. تقسیم بر بیست میلیون نفر جمعیّت، میکند نفری دویست و پنجاه لیتر در سال، یعنی روزی نیم لیتر کمی بیشتر.
- ↑ قبرستان اتومبیل قراضه = Jank yard
- ↑ «آمار دقیق نشان میدهد که ایران از لحاظ مؤسّسات آرایشگری و سلمانی شانزدهمین کشور دنیاست... در تهران ۲۲۰۰ سلمانی مردانه و زنانه با پروانه و ۲۵۰۰ سلمانی بدون پروانه دایر است... با مقایسه با لندن که ۴۲۰۰ سلمانی زنانه و مردانه دارد و در مسکو که ۳۹۰۰ آرایشگر کار میکند، میتوان فهمید که تا چه اندازه در چند سال اخیر، مردم تهران به حفظ ظاهر خود اهمیّت میدهند.» نقل از صفحهی ۲ مجلّهی فردوسی(هفتگی)، سهشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۴۲.
- ↑ «سینما در ردیف موادّ مخدّره و سیگار در ایران پناهگاه فراریان از نگرانی، از خانه و خانواده، فراریان از مدرسه و محرومیّتهای جنسی و دیگر محرومیّتها شده است. تنها در تهران، مردم سالی سی و سه میلیون بار به سینما میروند و از این بابت پانصد ریال میپرازند...» نقل از «مجلّهی مسایل ایران» آذر ماه ۱۳۴۲، از عنوان مقالهی «سینما و مردم از یکدیگر چه میخواهند؟» در همین مقاله چند جمله از «کتاب ایران» که گزارش شانزده تن متخصّص امریکایی است، دربارهی ایران(سال ۱۹۵۷) در همین مسألهی سینما نقل شده: «در فیلم، ایرانی متمایل به غرب، تمدّن جدیدی را که در تعلیم و تربیت جدیدش به وی وعده دادهاند و در زندگی محروم از آن است، مییابد. برای وی سینما گریز(گاه) اجتماعی مملو از ناکامی و پناهندگی به جهانی رؤیایی (است) که ارزشهای غربی وی در آن تحقّق میپذیرد...»
- ↑ برادرزنم، منوچهر دانشور، در نوروز ۱۳۴۰ شاهد نماز بارانی بوده است در آغاجاری. یکی از مراکز استخراج نفت! هر یک از زنها بزغالهای یا برّهای را سر دست گرفته، رو به آسمان میگفتهاند: «خدایا اگر ما گناهکاریم این زبان بستهها چه گناهی دارند؟
- ↑ در فاصلهی چاپ اوّل و دوم این دفتر، وقایعی در این ولایت گذشت، از جمله آزادی اسمی دادن به علیه مخدّرات. حتّی در مجالس خیمه شب بازی سنا و شورا هم زنانی شرکت میکنند؛ امّا این آزادی دادن به زنان، همان حکم دوغاب مالیدن به در و دیوار معبر شاهی را دارد. توخالی، حرف تنها، تظاهر تنها، آن هم برای گول زدن سیاستهای خارجی، با این همه گمان نمیکنید سدّی شکسته است؟
- ↑ نقل شفاهی میکنم از اسماعیل رایین، دوست عزیزم که اهل آن نواحی است.
- ↑ خلیل ملکی زودتر از همهی ما متوجّه این «بی سیمایی» جوانان شد. مراجعه کنید به «مهرگان» هفتگی سال ۳۲ و ۳۳ و ۳۴. و بعدها در مجلّهی علم و زندگی سال ۳۸ و ۳۹ در مقالات مکرّر با همین عناوین.
- ↑ در مجادلات رادیویی شاه با پیشوایان مذهبی(اسفند ۴۱، فروردین ۴۲) صحّت مدّعای این پیشبینی ظاهر شد. و سپس در کشتار بیرحمانهی ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ که حتّی رادیو مسکو آن را سرکوبی یک قیام ارتجاعی خواند! و شادی کرد!
- ↑ و از تاریخ بالا به بعد، علناً هم میکوبد. در حالی که سلطنت و مذهب هر دو از یادگارهای قرون ماضیاند و به هر صورت، هیچ دو مؤسّسهی دیگری چنین به هم نیازمند نیستند. مهم این است که مقابلهی این دو رقیب پس از سیصد سال زیر سبیلی در کردن اختلافات، یکبار دیگر این روزها علنی میشود و این مسلّماً آغاز یک مرحلهی دیگر است. آغاز مرحلهای که نشر فرهنگ و توسعهی روشنفکری، دور را از این هر دو رقیب خواهد گرفت. این مقاله که در دورهی میرزای شیرازی، به ترور شاه انجامید و در دورهی مشروطیّت، به خلع محمّد علی شاه و تغییر رژیم، امروز به چه خواهد انجامید؟ جواب این امر با روشنفکران است.
- ↑ اطلس زبانشناسی ایران و افغان را دو سه نفر دانشگاهی اهل سوئد تنظیم میکنند. خبر خوش؟ یا ناخوش؟ به هر صورت مال افغان تمام شد، ولی مال ایران هنوز ناتمام مانده است. به عللی که جایش اینجا نیست.
- ↑ میخواهم یک بار دیگر از «رنه گروسه» محقّق فرانسوی، کمک بگیرم، از همان کتاب «چهره آسیا» صفحهی ۱۳۲: «در قیامی که ایران در مقابل شرکت نفت کرد، در آن واحد تأیید و تحسین افغانستان و پاکستان و اتّحادیهی عرب را برانگیخت و این نخستین بار بود که تشیّع ایران که در طول این همه قرون، همچون سدّی مانع همکاری ملل اسلامی بود،به وحدت اسلامی پیوست و چرا؟ چون دیگر آن زمانه گذشته است که در مقابل سلطانِ عثمانی که خلیفهی اهل تسنّن بود، شاهان صفوی و مدافعان تشیّع مجبور بودند که با اروپا متّحد بشوند.» و من میگویم یعنی شاخ اروپاییها در جیبشان برود. به هر صورت آیا این خبر خوشی است برای ما آسیاییهای خاورمیانه؟ یا اعلام خطری است برای کنسرسیوم نفت که فرانسویها در آن سهم چندانی ندارند؟ هر چه باشد، آنچه را که من سربسته گذاشتهام و گذشتهام، این حضرت کمی روشنتر گفته.