غرب‌زدگی/خری در پوست شیر، یا شیر علم؟

۹

خری در پوست شیر، یا شیر علم؟

آدم غرب‌زده‌ای که عضوی از اعضای دستگاه رهبری مملکت است، پا در هواست. ذرّ‌ه‌ی گردی است معلّق در فضا. یا درست هم‌چون خاشاکی بر روی آب. با عمق اجتماع و فرهنگ و سنّت رابطه‌ها را بریده است. رابطه‌ی قدمت و تجدّد نیست. خطّ فاصلی میان کهنه و نو نیست. چیزی است بی‌رابطه با گذشته و بی‌هیچ درکی از آینده. نقطه‌ای در یک خط نیست؛ بلکه یک نقطه‌ی فرضی است بر روی صفحه‌ای، یا حتّی در فضا. عین همان ذرّه‌ی معلّق. لابد می‌پرسید پس چگونه به رهبری قوم رسیده است؟ می‌گویم به جبر ماشین و به تقدیر سیاستی که چاره‌ای جز متابعت از سیاست‌های بزرگ ندارد. در این سوی عالم و به خصوص در مالک نفت‌خیز، رسم بر این است که هر چه سبک‌تر است، روی آب می‌آید. موج حوادث در این نوع مخازن نفتی، فقط خس و خاشاک را روی آب می‌آورد. آن قدر قدرت ندارد که کف دریا را لمس کند و گوهر را به کناری بیندازد؛ و ما در این غرب‌زدگی و دردهای ناشی از آن، با همین سرنشینان بی‌وزن و وزنه‌ی موج حوادث سر و کار داریم. بر مرد عادی کوچه که حرجی نیست و حرفش شنیده نیست و گناهی بر او ننوشته‌اند. او را به هر طریق که بگردانی، می‌گردد. یعنی به هر طریق که تربیت کنی، شکل می‌گیرد[۱] و اصلاً اگر راستش را بخواهید، چون این مرد کوچه در سرنوشت خود مؤثر نیست؛ یعنی برای تعیین سرنوشت او سخنی از او نمی‌پرسیم و مشورتی با او نمی‌کنیم و به جایش همه از مستشاران و مشاوران خارجی می‌پرسیم؛ کار چنین خراب است و چنین گرفتار رهبران غرب‌زده‌ایم که گاهی درس هم خوانده‌اند، فرنگ و امریکا هم بوده‌اند و کاش سر و کارمان در دستگاه رهبری مملکت، تنها با همین فرنگ رفته‌ها و درس خوانده‌ها بود. در حالی که چنین هم نیست و این‌طور که من می‌بینم و سربسته می‌گویم به اقتضای همان چه گذشت، در ولایات این سوی عالم، رسم بر این شده است که از هر صنف و دسته‌ای، لومپن (Lumpen)ها به روی کارند. یعنی وازده‌ها بی‌کاره‌ها؛ بی‌اراده‌ها. بی‌اعتبارترین بازرگانان، گردانندگان بازار و اتاق تجارتند، بی‌کاره‌ترین فرهنگیان، مدیران فرهنگند؛ ورشکسته‌ترین صراف‌ها، بانک دارند؛ بی‌بخارترین یا بخو بریده‌ترین افراد، نمایندگان مجلس‌اند؛ راه نیافته‌ترین کسان، رهبران قوم‌اند. گفتم که شما خود هر که را استثناست، کنار بگذارید. حکم کلّی در این دیار بر پر و بال دادن به بی‌ریشه‌هاست، به بی‌شخصیّت‌ها. اگر نگویم به رذل‌ها و رذالت‌ها. آن‌که حق دارد و حق می‌گوید و درست می‌بیند و راست می‌رود، در این دستگاه جا نمی‌گیرد. به حکم تبعیّت از غرب، کسی باید در این‌جا به رهبری قوم برسد که سهل العنان است، که اصیل نیست، اصولی نیست؛ ریشه ندارد؛ پا در زمین این آب و خاک ندارد. به همین مناسبت است که رهبر غرب‌زده‌ی ما بر سر موج می‌رود و زیر پایش سفت نیست و به همین علّت وضعش هیچ روشن نیست. در مقابل هیچ مسأله‌ای و هیچ مشکلی نمی‌تواند وضع بگیرد. گیج است. هر دم در جایی است. از خود اراده ندارد. مطیع همان موج حادثه است. با هیچ چیز در نمی‌افتد. از بغل بزرگ‌ترین صخره‌ها به تملّق و نرمی می‌گذرد. به همین مناسبت هیچ بحران و حادثه‌ای خطری به حال او ندارد. این دولت رفت دولت بعدی. در این کمیسیون نشد در آن سمینار. در این روزنامه نشد در تلویزیون. در این اداره نشد، در آن وزارتخانه، کار سفارت نگرفت. وزارت.

این است که هزاری هم که وضع برگردد و ظاهراً حکومت‌ها بروند و بیایند، باز همان رهبر غرب‌زده را می‌بینی که مثل کوه احد بر جای خود نشسته. این رهبر غرب‌زده آب زیر کاه هم هست. چون به هر صورت می داند که کجای عالم به سر می‌برد. می‌داند که نفس نمی‌توان کشید. می‌داند که باد هر دم از سویی است؛ و بی آن‌که قطب نما داشته باشد، می داند که جذبه‌ی قدرت به کدام سمت است. این است که همه جا هست، در حزب، در اجتماع در روزنامه، در حکومت، در کمیسیون فرهنگی، در مجلس، در اتّحادیه‌ی مقاطعه کاران؛ و برای این‌که همه‌جا باشد، ناچار با همه باید باشد؛ و برای این‌که با همه باشد، ناچار باید مردم‌دار و مؤدب باشد، کلّه خری نکند، سر به زیر و پا به راه باشد؛ آرام باشد؛ ضدّ «پرخاشگری» هم مقاله بنویسد؛[۲] از فلسفه هم بی‌اطّلاع نباشد و از آزادی هم سخن بگوید؛ و به همین علّت‌ها هم شده – یا برای خودنمایی هم که شده – گاهی به دلش برات می‌شود که شخصیّتی نشان بدهد و کاری بکند؛ امّا چون همراه با موج حادثه است، تا می‌آید بجنبد کار از کار گذشته است و او درمانده؛ و تازه همین خود، درسی می‌شود برای او که بار دیگر کوچک‌ترین عرض وجودی هم نکند.

آدم غرب‌زده، هُرهُری مذهب است. به هیچ چیز اعتقاد ندارد؛ امّا به هیچ چیز هم بی اعتقاد نیست. یک آدم التقاطی است؛ نان به نرخ روزخور است همه چیز برایش علی السویّه است؛ خودش باشد و خرش از پل بگذرد، دیگر بود و نبود پل هیچ است. نه ایمانی دارد، نه مسلکی، نه مرامی، نه اتعقادی، نه به خدا یا به بشریّت؛ نه در بند تحوّل اجتماعی است و نه در بند مذهب و لامذهبی؛ حتّی لامذهب هم نیست، هُرهُری است. گاهی به مسجد هم می‌رود، همان‌طور که به کلوپ می‌رود، یا به سینما؛ امّا همه‌جا فقط تماشاچی است. درست مثل این‌که به تماشای بازی فوتبال رفته؛ همیشه کنار گود است. هیچ وقت از خودش مایه نمی‌گذارد. حتّی به اندازه‌ی نم اشکی، در مرگ دوستی،‌یا توجّهی در زیارتگاهی، یا تفکّری در ساعات تنهایی و اصلاً به تنهایی عادت ندارد، از تنها ماندن می‌گریزد و اصلاً چون از خودش محشت دارد، همیشه در همه جا هست؛ البتّه رأی هم می‌دهد. اگر رأیی باشد – و به خصوص اگر رأی دادن مد باشد – امّا به کسی که امید جلب منفعت بیش‌تری به او می‌رود، هیچ وقت از او فریادی یا اعتراضی یا امّایی یا چون و چرایی نمی‌شنوی. سنگین و رنگین و با طمأنینه‌ای در کلام، همه چیز را توجیه می‌کند و خودش را خوشبین جا می‌زند.

آدم غرب‌زده، راحت‌طلب است، دم را غنیمت می‌داند و نه البتّه به تعبیر فلاسفه. ماشینش که مرتّب بود و سر و پُزش، دیگر هیچ غمی ندارد. اگر در عهد بوق «غم فرزند و نان و جامعه و قوت» سعدی را باز می‌داشت، از سیر در ملوک، او که سرش به آخور خودش گرم است، جز به خودش به کسی نمی‌رسد. درد سر برای خودش نمی‌تراشد و به راحتی، شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و چون کار خودش حساب کرده است و چون هر قدمی را که از روی حسابی برمی‌دارد و هر کاری را نتیجه‌ی معادله‌ای می‌داند، کاری به کار دیگران ندارد چه رسد که در غمشان باشد.

آدم غرب‌زده، معمولاً تخصّص ندارد، همه کاره و هیچ کاره است؛ امّا چون به هر صورتی درسی خوانده و کتابی دیده و شاید مکتبی، بلد است که در هر جمعی، حرف‌های دهن پر کن بزند و خودش را جا کند. شاید هم روزگاری تخصّصی داشته؛ امّا بعد که دیده است در این ولایت تنها با یک تخصّص نمی‌توان خر کریم را نعل کرد، ناچار به کارهای دیگر هم دست زده است. عین پیرزن‌های خانواده که بر اثر گذشت عمر و تجربه‌ی سالیان، از هر چیزی مختصری می‌دانند و البتّه خاله زنکی‌اش را.

آدم غرب‌زده،‌هم از هر چیزی مختصر اطّلاعی دارد، منتها غرب‌زده‌اش را. باب روزش را. که به درد تلویزیون هم بخورد. به درد کمیسیون فرهنگی و سمینار هم بخورد. به درد روزنامه‌ی پر تیراژ هم بخورد. به درد سخنرانی در کلوپ هم بخورد.

آدم غرب‌زده، شخصیّت ندارد. چیزی است بی‌اصالت. خودش و خانه‌اش و حرف‌هایش، بوی هیچ چیزی نمی‌دهد. بیش‌تر نماینده‌ی همه چیز و همه کس است. نه این‌که «کوسمو پولیتن» باشد، یعنی دنیای وطنی، ابداً. او هیچ جایی است. نه این‌که همه‌جایی باشد، ملغمه‌ای است از انفراد بی شخصیّت و شخصیّت خالی از خصیصه. چون تأمین ندارد، تقیه می‌کند و در عین حال که خوش تعارف است و خوش برخورد است، به مخاطب خود اطمینان ندارد و چون سوء ظن بر روزگار ما مسلّط است، هیچ وقت دلش را باز نمی‌کند. تنها مشخّصه‌ی او که شاید دستگیر باشد و به چشم بیاید، ترس است؛ و اگر در غرب، شخصیّت افراد، فدای تخصّص شده است، این‌جا آدم غرب‌زده، نه شخصیّت دارد و نه تخصّص؛ فقط ترس دارد. ترس از فردا، ترس از معزولی؛ ترس از بی‌نام و نشانی، ترس از کشف خالی بودن انبانی که به عنوان مغز، روی سرش سنگینی می‌کند.[۳]

آدم غرب‌زده، قرتی است.[۴] زن صفت (افمینه = Effemine) است. به خودش خیلی می‌رسد، به سر و پزش خیلی ور می‌رود؛ حتّی گاهی زیر ابرو برمی‌دارد؛ به کفش و لباس و خانه‌اش خیلی اهمیّت می‌دهد؛ همیشه انگار از لای زرورق باز شده است، یا از فلان «مزون» فرنگی آمده؛ ماشینش هر سال به سیستم جدید در می‌آید و خانه‌اش که روزگاری ایوان داشت و زیرزمین داشت و حوض خانه و سرپوشیده و هشتی، حالا هر روزی شبیه به یک چیز است. یک روز شبیه ویلاهای کنار دریاست، با پنجره‌های بزرگ و سرتاسری و پر از چراغ‌های «فلورسنت»[۵]. یک روز شکل کاباره‌هاست؛ زرق و برق دارد و پر از «تابوره» روز دیگر هر دیواری یک رنگ است و تپّه‌تپّه مثلّث‌های از همه رنگ همه سطوح را پوشانده. یک گوشه رادیوگرام «های فیدلیتی»، گوشه‌ی دیگر تلویزیون، گوشه‌ی دیگر پیانو برای دختر خانم، گوشه‌ی دیگر بلندگو‌های «استره‌ئوفونیک» ... و آشپزخانه و دیگر سوراخ سمبه‌های هم که پر است از فرگاز و رختشوی برقی و از این خرت و خورت‌ها.

به این طریق آدم غرب‌زده، وفادارترین مصرف کننده‌ی مصنوعات غربی است. اگر یک روز صبح برخیزد و بداند که هر چه سلمانی و خیّاطی و واکسی و تعمیرگاه است بسته شده، دق می‌کند و رو به قبله دراز می‌کشد؛ گرچه نمی‌داند قبله کدام سمت است. وجود این همه مشاغل و آن همه مصنوعات فرنگی که برشمردم، برای او از وجود هر مدرسه و مسجد و بیمارستان و کارخانه‌ای ضروری‌تر است. به خاطر اوست که چنین معماری بی اصل و نسبی داریم[۶] و چنین شهرسازی قلّابی‌ای؛ به خاطر اوست که خیابان‌های شهرها و چهارراه‌هایش با نور وقیح فلورسنت و نئون به صورت آرایشگاه‌ها در آمده است؛ به خاطر اوست که کتاب طبّاخی راه شکم به اسم «راه دل[۷]» از چاپ درمی‌آید، پر از شرح و تفصیل همه‌ی خوراک‌های پر خامه و پر گوشت که در چنین هوای خشک و گرمی اصلاً نمی‌توان لب زد. غذاهایی که فقط مجوّزی است برای مصرف کردن کوره‌های گازسوز فرنگ‌ساز... و به خاطر اوست که طاق بازارها را خراب می‌کنند[۸] و به خاطر اوست که تکیه‌ی دولت ویران می‌شود.[۹] به خاطر اوست که مجلس سنا به آن هیولایی ساخته می‌شود؛ و هم از این دست است اگر نظامی‌ها آن قدر زرق و برق دارند و روی سینه‌شان و دوششان و به واکسیل بندهاشان به اندازه‌ی یک دکّان خرّازی جنس آویخته است.

آدم غرب‌زده، چشم به دست و دهان غرب است. کاری ندارد که در دنیای کوچک خودمانی، در این گوشه از شرق چه می‌گذرد. اگر دست بر قضا اهل سیاست باشد، از کوچکترین تمایلات راست و چپ حزب کارگر انگلیس خبر دارد و سناتورهای امریکایی را بهتر از وزرای حکومت مملکت خودش می‌شناسد و اسم و رسم مفسّر «تایم» و «نیوزکرونیکل» را از اسم و رسم پسر عمّه‌ی دور افتاده‌ی خراسانی‌اش بهتر می‌داند و از بشیر نذیر، راستگوترشان می‌پندارد و چرا؟ چون این همه، در کار مملکت او مؤثّرترند از هر سیاستمدار یا مفسّر، یا نماینده‌ی داخلی و اگر اهل ادب و سخن باشد، فقط علاقه‌مند است که بداند برنده‌ی امسال نوبل که بود، یا «گونکور» و «پولیتزر» به که تعلّق گرفت؛ و اگر اهل تحقیق است، دست روی دست می‌گذارد و این همه مسایل قابل تحقیق را در مملکت ندیده می‌گیرد و فقط در پی این است که فلان مستشرق، درباره‌ی مسایل قابل تحقیق او چه گفت و چه نوشت؛ امّا اگر از عوام الناس است و اهل مجلّات هفتگی و رنگین نامه‌ها که دیده‌ایم، چند مرده حلّاج است.

به هر صورت، اگر یک وقتی بود که با یک آیه‌ی قرآن، یا یک خبر منقول به عربی، همه‌ی دهانمان بسته می‌شد و هر مخالفتی سر جایش می‌نشست حالا در هر باب نقل یک جمله از فلان فرنگی، همه‌ی دهان‌ها را می‌بندد و در این زمینه، کار به چنان افتضاحی کشیده است که پیشگویی فال‌بینان و ستاره‌شناسان غربی، یک مرتبه همه‌ی دنیا را به جنب و جوش در می‌آورد و به وحشت می‌اندازد. حالا دیگر وحی مُنْزل از کتاب‌های آسمانی، به کتاب‌های فرنگی نقل مکان کرده است؛ یا به دهان مخبر رویتر و یونایتد پرس و الخ... این کمپانی‌های بزرگ، سازندگان اخبار جعلی و غیر جعلی! درست است که آشنایی با روش علمی و اسلوب ماشین‌سازی و تکنیک و اساس فلسفه‌ی غرب را فقط در کتاب‌های فرنگی و غربی می‌توان جست؛ امّا یک غرب‌زده که کاری به اساس فلسفه‌ی غرب ندارد؛ وقتی هم بخواهد از حال شرق خبری بگیرد، متوصّل به مراجع غربی می‌شود و از این‌جاست که در ممالک غرب‌زده، مبحث شرق‌شناسی(که به احتمال قریب به یقین انگلی است بر ریشه‌ی استعمار روییده) مسلّط بر عقول و آراست و یک غرب‌زده، به جای این‌که فقط در جست و جوی اصول تمدّن غرب به اسناد و مراجع غرب رجوع کند، فقط در جست و جوی آن‌چه غیر غربی است، چنین می‌کند. مثلاً در باب فلسفه‌ی اسلام، یا درباره‌ی آداب جوکی‌گری هندوها، یا درباره‌ی چگونگی انتشار خرافات در اندونزی، یا درباره‌ی روحیّه‌ی ملّی در میان اعراب... و در هر موضوع شرقی دیگر، فقط نوشته‌ی غربی را مأخوذ و ملاک می‌داند.

این‌جوری است که آدم غرب‌زده، حتّی خودش را از زبان شرق‌شناسان می‌شناسد! خودش – به دست خودش – خودش را شییی فرض کرده و زیر میکروسکپ شرق‌شناس نهاده و به آن‌چه او می‌بیند، تکیه می‌کند، نه به آن‌چه خودش هست؛ و احساس می‌کند و می‌بیند و تجربه می‌کند و این دیگر زشت‌ترین تظاهرات غرب‌زدگی است.[۱۰] خودت را هیچ بدانی و هیچ بینگاری و اعتماد به نفس و به گوش و به دید خود را از دست بدهی و اختیار همه‌ی حواس خودت را بدهی به دست هر قلم به دست درمانده‌ای که به عنوان شرق‌شناس، کلامی گفته یا نوشته! و اصلاً من نمی‌دانم این شرق‌شناسی، از کی تا به حال «علم» شده است؟ اگر بگویی فلان غربی، در مسایل شرقی زبان‌شناس است، یا لهجه‌شناس، یا موسیقی‌شناس، حرفی. یا اگر بگوییم مردم‌شناس است و جامعه شناس است، با هم تا حدودی، حرفی؛ ولی شرق‌شناس به طور اعم یعنی چه؟ یعنی عالِم به کلّ خفیّات در عالم شرق؟ مگر در عصر ارسطو به سر می‌بریم؟ این را می‌گویم انگلی روییده بر ریشه‌ی استعمار؛ و خوش‌مزه این است که این شرق‌شناسی وابسته به «یونسکو» تشکیلاتی هم دارد و کنگره‌ای دو سال یا چهار سال یک بار و اعضایی و بیا و برویی و چه داستان‌ها... بدبختی این‌جاست که رجال معاصر ما، به خصوص آن‌ها که در سیاست و ادب، هر دو دست دارند(و دست بر قضا این هم خود یکی از مشخصّات سیاست و سیاستمداری در ممالک غرب‌زده است که سیاستمداران، اغلب از ادبا هستند. از ادبایی ریش و سبیل‌دار و به همین مناسبت، عکس قضیّه هم درست در آمده، یعنی هر سیاستمدار پیشوایی، باید کتاب هم بنویسد. اغلب نم کردگان، همین مستشرق‌های غربی‌اند. چون روزگاری شاگرد مکتب، یا محضر آن استاد بوده‌اند. مستشرقی که چون در ولایت غربی خودش هیچ تخصّصی نداشته و از هر فن و حرفه و تکنیک و ذوقی بی‌بهره بوده و به این مناسبت، با آموختن یک زبان شرقی، به خدمت مخفی یا علنی وزارت خارجه‌ی مملکت خود درآمده و بعد به دنبال ماشین ساخت فرنگ، یا به عنوان پیش قراول آن و همراه متخصّصان فنّی به این سوی عالم صادر شده تا ضمن فروش مصنوعات فرنگی، شعری هم دلی‌دلی بشنود و دل این خریدار وفادار، خوش بشود که «بله دیدی؟ شنیدی؟ فلانی چه فارسی خوب حرف می‌زد!» این‌جوری است که مستشرق‌ها داریم، با کتاب‌ها و تتبّعات و حفریّات و شعرشناسی‌ها و موسیقی‌دانی‌ها... آن‌وقت در این گرم بازار نیاز به تحوّل ماشینی، یا رأی در باره‌ی اعتقاد یا عدم اعتقاد به امام عصر می‌دهد؛ یا در مناقبت شیخ پشم الدین کشکولی، تحقیق می‌کند. آن‌وقت به این آرا، نه تنها هر غرب‌زده‌ای در هر جا استناد می‌کند، بلکه فراوان شنیده‌ایم که بر سر منبرها و در مساجد هم(که آخرین حصار در مقابل غرب و غرب‌زدگی انگاشته می‌شوند) به نقل از «کارلایل» و «گوستاولوبون» و «گوبینو» و «ادوارد براون» و دیگران، آخرین اسناد حقّانیّت فلان کس یا فلان کار یا فلان مذهب داد سخن می‌دهند.

البتّه بسیار به جاست اگر بگوییم که چون مرد غربی، با وسایل دانشگاهی و تحقیقاتی و با کتابخانه‌هیا پر و پیمانش، حتّی در شناخت زبان یا مذهب یا ادب شرقی نیز روش علمی دارد و دست بازتر دارد و نگاه وسیع‌تر؛ و ناچار قول و رأیش بر قول و رأی خود شرقی‌ها مرجّح است که نه روش علمی دراند و نه آن وسایل تحقیقاتی را و نیز شاید چون موزه‌ها و کتابخانه‌ها و دانشگاه‌های آن سر عالم، با غارت آثار و عتیقه‌ها و کتابخانه‌های این سر عالم، انباشته شده است. ناچار یک غربی محقّق در زمینه‌ی شناخت مسایل شرقی نیز وسایل بیش‌تری در دسترش دارد و به این علّت، بیش‌تر مراجع شرق را نیز باید در غرب جست و شاید چون خود شرقی هنوز به این عوالم نرسیده است، یا چون هنوز در بند کفش و کلاه و نان روزانه است و فرصت بحث در لاهوت و ناسوت را نکرده است... و هزار شاید دیگر؛ و من همه‌ی این شایدها را لابد می‌گیرم؛ امّا چه می‌گویید در مواردی که هم شرقی نظر داده است و هم غربی؟ و هر دو با یک روش؛ امّا با دو چشم؛ و دو دید و دو زبان؛ تصدیق نمی کنید که در چشم آدم غرب‌زده، رأی مستشرق، یا محقّق غربی، به هر صورت بر رأی یک متخصّص شرقی مرجّح است؟ ما خود بارها این تجربه را کرده‌ایم.

و به عنوان آخرین نکته، آدم غرب‌زده در این ولایت، اصلاً چیزی به عنوان مسأله نفت را نمی‌شناسد. از آن دم نمی‌زند. چون صلاح معاش و معاد او در آن نیست و گرچه گاهی فقط از همین راه نان می‌خورد؛ امّا هیچ‌وقت سرش را به بوی نفت به درد نمی‌آورد. نه حرفی، نه سخنی، نه اشاره‌ای و نه امّایی! ابداً. در مقابل نفت تسلیم محض است و اگر پا بدهد، خدمتکاری و دلّالی نفت را هم می‌کند. برایشان مجلّه هم می‌نویسد.[۱۱] و فیلم هم می‌سازد(موج و مرجان و خارا را ببینید)؛ امّا شتر دیدی، ندیدی. آدم غرب‌زده، خیال پرور نیست. ایده‌آلیست نیست. با واقعیّت سر و کار دارد و واقعیّت در این ولایت، یعنی گذر بی دردسر نفت.

پانویس

  1. به من ایراد کرده‌اند که چرا در این دفتر مبارزه‌ی مردم را در وقایع سیاسی ندیده گرفته‌ای، از مشروطیّت تا به امروز. من این مبارزه را ندیده نگرفته‌ام. به سکوت از آن درگذشته‌ام. چرا که اگر رهبری این همه مبارزه(با تمام ضایعاتش از حبس و کشتار و تبعید) درست بود، حال و روزمان اکنون بهتر از این‌ها بود. و البتّه که در این همه شکست حرجی بر مردم نیست، رهبری غلط این مبارزه‌هاست که چنین عواقبی بار آورده.
  2. رجوع کنید به مجلّه‌ی سخن، خرداد ماه سال ۱۳۴۰.
  3. در تأیید این مطالب، رجوع کنید به «ایران را از یاد نبریم» به قلم دوست عزیزم محمّد علی اسلامی ندوشن از انتشارات مجلّه‌ی یغما، اسفند ۱۳۴۰.
  4. درباره‌ی قرتی‌گری یا فکلی مآبی، رجوع کنید به همان «تسخیر تمدّن فرنگی» به قلم سیّد فخرالدین شادمان، چاپ تهران، ۱۳۳۶ که اشاره کردم.
  5. توجّه کنید به این یکی دو جمله که از یک اعلان رنگی بلند بالا در روزنامه‌ی اطّلاعات (۱۹ اردیبهشت ۱۳۴۲، صفحه‌ی ۱۲) برداشته‌ام؛ درباره‌ی فلان شهر تازه ساز و محاسنش. در حومه‌ی تهران:
    «... مکانیسم مخصوص و مزایای شگفت‌انگیز این شهر کوچک حقیقتاً گوشه‌ای از سبک معماری اروپا یا امریکا را به داخل کشور ما انتقال داده. ویلاهای مدرن این شهر ییلاقی ... شیفتگان تمدّن غرب (کذا) و پرورش یافتگان آن‌جا را فریفته‌ی خود می‌سازد، به طوری که همیشه احساس خواهند کرد که در اروپا یا امریکا زندگی می‌کنند...» از این گویاتر هم می‌شود؟
  6. رفته بودیم برای دوستی خانه‌ای بخریم. در «دروس». خانه‌ای بود عیناً کپیه شده از روی کلیسایی که «کوریوزیه» به سبک مدرن ساخته و به اسم «نتردام دوهو» (Noter–dame duHout) معروف است. فقط برجکش را کم داشت. امّا با همان سوراخ سمبه‌ها و همان طاق و الخ...
  7. کتابی است پر زرق و برق و خیلی هم گران. به قلم یا ترجمه‌ی خانم یوسفی، ابن سینا.
  8. مراجعه کنید به «چند کلمه با مشّاطه‌ها» به همین قلم در مجلّه‌ی اندیشه و هنر آبان ۱۳۳۷. و در همین زمینه است مقاله‌ی «کاروانسرای صفوی اصفهان را چگونه خراب کردند؟» به قلم عبدالحسین سپنتا در شماره‌ی فروردین ۱۳۴۲، مجلّه‌ی «ارمغان».
    علاوه بر این‌ها سرور عزیزم، تقی فداکار نقل می‌کرد از خاطرات کودکی‌اش که شاهد بوده که چگونه «منار شهرستان» را که در اصفهان سر راه یزد کنار زاینده رود بود و مناری بود دو پلّه‌کانه و با چه تفاصیلی و چه اهمیّتی از نظر تاریخ و معماری، چگونه در اوایل دوره‌ی رضا شاهی خراب کردند که با آجرش در خرابه‌ی باغ فرح آباد اصفحان سربازخانه بسازند. و این کار به دستور که؟ به دستور ژنرال «گلوروپ» سوئدی که در آن زمان رییس قشونی یا همچه چیزها شده بود در اصفهان. می‌گفت منار را از یک طرف شمع زدند و پای همان طرف را خالی کردند. و بعد لحاف پیچیدند به پای تیرهای شمع و نفت زدند و آتش دادند و تیرها که سوخت منار از همان طرف خوابید و خلاص!
  9. دنباله‌ی همان «هر که آمد عمارتی نو ساخت» و به ابتکار مهندس فروغی‌ها. تازه نه بر جایش، بلکه خیلی آن طرف‌ترش بانک ملّی بازار را بسازند.
  10. به عنوان تازه‌ترین نمونه در این باره مراجعه کنید به مقاله‌ی «در محضر عارف ایرانی» به قلم «یان ریپکا» در شماره‌های اوّل تا سوم مجلّه‌ی «راهنمای کتاب» فروردین تا خرداد ۱۳۴۲. مقاله‌ای است پر از تجلیل در کشف شیخ شمس العرفا و کراماتش و الخ... و یادتان باشد که این حضرت «یان ریپکا» به عنوان مترجم، دنبال متخصّص‌های چک(اشکودا) در دوره‌ی بیست ساله به ایران آمد و بعدها تاریخ ادبیّاتی هم برای ما نوشت!
  11. رجوع کنید به مجلّه‌ی کاوش.