غربزدگی/کمی هم از ماشینزدگی
۱۲
کمی هم از ماشینزدگی
با این همه آمدیم و همین فردا صبح ما نیز شدیم همچو سوییس، یا سوئد، یا فرانسه، یا امریکا – فرض محال که محال نیست – ببینیم آنوقت چگونهایم؟ آیا تازه دچار مشکلاتی نخواهیم شد که در غرب، مدّتها است به آن رسیدهاند؟ و با این مشکلات اشاره کنم، بیفزایم که غرض از این همه، آن است تا بدانیم که چه مشکلاتی به قوّهی دو داریم و چه راه درازی برای پیمودن و چه گودال عمیقی برای پر کردن.
یک مشکل اساسی تمدّن غرب – در خود ممالک غربی – هشداری است که باید در متن لیبرالیسم قرن نوزدهمی دایماً در مقابل نطفههای فاشیسم بدهد. در فرانسه که حضرت دوگل را داریم و مشکل الجزایر را پیش پای او[۲]. افراطیون دست راست نظامی و غیر نظامی را هم داریم، به سرکردگی بخو بریدههای «لژیون اترانژر» که هر روز کوچههای پاریس و الجزایر را به خون طرفداران حلّ مشکل الجزایر رنگین میکنند و در ایتالیا و آلمان، باقی ماندههای پیراهن قهوهایها را داریم و در امریکا، تشکیلات جدید «پرچ سوسایتی» را که حتّی حضرت آیزنهاور را کمونیست میدانند و در انگلستان نهضت استقلالطلبی اسکاتلند را. و در هر جای دیگر، کرمی از خود درخت و درست به همان قدّ و قامت و این «لژیون اترانژر» خودش یکی از همین نوع مشکلات اروپایی است.
میدانیم که هر قدّارهبند و جانی و تبعید شده و دستکم هر ماجراجویی که اهالی اروپا، وقتی عرصه برش تنگ شد و دیگر نتوانست در زاد و بوم خود بماند، اجباراً میرود و داوطلب «لژیون» میشود. البتّه اگر نرود کارمند فلان کمپانی طلا و عاج و الماس نشود و در جنگلهای افریقا.(مراجعه کنید به «سفر آخر شب» به قلم لویی فردینان سلین، نویسندهی معاصر و فقید فرانسوی)[۳] به این طریق بندر عبّاس بلژیکیها، کنگو بوده است و جزیرهی قشم فرانسویها، الجزایر یا جیبوتی و ماداگاسکار و مال ایتالیاییها، سومالی و لیبی، و مال پرتقالیها، آنگولا و موزامبیک. و مال هلندیها(بویرهایی که مسلّط بر افریقای جنوبیاند و در اصل هلندی بودهاند) افریقای جنوبی یا اندونزی و این لژیون مگر چیست؟ چیزی شبیه عساکر مزدور عهود باستان(Mercenaire). و کارش سرکوبی آزادی در هرجا که لازم باشد، خدمت به کمپانیهای نفت و طلا در هرجا که زبان اهالی دراز شده باشد و چاقوکشی موتوریزه(!) به نفع هر قلدری که پول بیشتر بدهد. از اسپانیا گرفته در ۱۹۳۶ تا الجزایر و کنگو و آنگولا و همین اواخر، همهی صحنههای ترکتازی همین نوع حضرات بوده است و همه، زیر چکمهی این قالتاقهای فرنگی خونین و مالین شدهاند و آن وقت مسأله تنها این نیست که اروپا همراه صدور ماشین، قّدارهبند هم صادر میکند[۴]، بلکه مهمتر این است که به قیمت سلب آزادی از دولتهای مستعمره و عقب افتاده است که اروپا امنیّت و سلامت شهرها و موزهها و تآترهای خود را حفظ میکند و حالا که ملل مستعمره، یکی بعد از دیگری دارند آزاد میشوند، ببینیم اروپا با این مال بدی که بیخ ریش صاحبش خواهد چسبید، چه خواهد کرد؟ ناچار باید منتظر نابسامانیهای فراوان در داخلهی اروپا بود؛ ولی این طور که از وجنات امر پیداست، گویا هنوز «آنگولا» و «موزامبیک» و «افریقای جنوبی»، تکیهگاه و پایگاه اصلی این نوع «لژیون اترانژر»ایها است و بعد هم تصوّر نمیکنید که حضرات، لباس عوض خواهند کرد و به صورت مشاور و مستشار و کارشناس بغل دست شیخ کویت خواهند نشست و یا وزیر شیخ قطر خواهند شد و حتّی در ولایت خودما. ... بگذرم.
و چرا چنین است؟ چرا در متن تمدّن غربی، چنین مشکلاتی هر روز سنگی پیش پای هر تحوّلی است؟ به گمان من برای اینکه ماجراجویی و عصیان علیه مردم و قوانین و انواع قدّارهبندیهای فکری و عملی، خود محصولات دست دوم به صف کشیده شدن مردم(رژیمانتاسیون) پای ماشین است. محصولات دست اوّل مصنوعات غربی است و محصولات دست دوم اینها و این «رژیمانته» کردن مردم، خود یکی از ملزومات ماشین هم هست. عامل و معمول با هم. متّحدالشکل بودن در قبال ماشین و به صف کشیده شدن در کارخانه و سر ساعت رفتن و آمدن و یک عمر، یک نوع کار کسالت آور کردن، عادت ثانوی میشود برای همهی آدمهایی که با ماشین سر و کار دارند. حضور در حزب و در اتّحادیه که لباس و ادا و سلام و فکر واحد میخواهد نیز عادت ثالثی است تابع همان ماشین. پس متّحدالشکل بودن در کارخانه منجر به متّحدالشکل شدن در حزب و اتّحادیه میشود و این نیز منجر میشود به متّحدالشکل بودن در سربازخانه. یعنی پای ماشین جنگ! چه فرق میکند؟ ماشین، ماشین است. منتها یکی بطری شیر میسازد برای بچّهها و دیگری خمپاره میریزد برای کوچک و بزرگ و صغیر و کبیر؛ و این اتّحاد شکل و لباس و فکر، در خدمت گزاری به ماشین (که چارلی چاپلین آن را سخت کوبیده است و اگر ارزش برای او قایلیم، برای این است که زودتر از همه، او به خطر گوسفندوار به سلّاخخانهی ماشین رفتن، پی برد) بعد در اتّحادیه و کلوپ و حزب و بعد در سربازخانه است که به اتّحاد شکل و فکر و لباس پیراهن سیاهان و پیراهن قهوهایها میکشد که هر بیست سال یک بار، همان ممالک غرب را چنان که دیدهایم، به خون میکشاند و دنیا را به جنگ میخواند و این همه عواقب از خود به یادگار میگذارد، صریحتر بگویم جنگطلبی – صرف نظر از اینکه دنبالهی توسعهی صنعتی شدید و در جست و جوی بازارهای جدید برای صدور کالا به ظهور میرسد – اصلاً آداب و رسوم خود را از ماشین اخذ میکند. از ماشین که خود محصول «پراگماتیسم» و «سیانتیسم» و «پوزیتیویسم» و ایسمهای دیگر، از این دست است.
این روزها حتّی بچّهها هم میداند که ماشین، وقتی به مرحلهی اضافه تولید رسید و قدرت صادر کردن مصنوعات خود را یافت، آن وقت صاحبان ماشین (کمپانیها) بر سر کسب انحصار بازارهای صادرات، با رقبای خود از در مخامصه در میآیند.[۵]
علاوه بر اینها توجّه کنیم به این نکته که احزاب در یک اجتماع دموکرات غربی، منبرهایی هستند برای ارضای عواطف مالیخولیایی آدمهای نامتعادل و بیمارگونه – از نظر روحی – که به صف کشیده شدن روزانه پای ماشین و سر ساعت برخاستن و سر کار به موقع رسیدن و تراموای را از دست ندادن، فرصت هر نوع تظاهر ارادهی فردی را از آنان گرفته است؛ و نیز به خصوص اگر توجّه کنیم که احزاب فاشیست و انواع دیگر دستههای غلو کننده در اصول و تعصّبورز در فروع، نهایت درجهی دقّت را میکنند، در ارضای بیماریهای همین آدمها، از رنگی که سرخ سرخ برای پرچمهاشان انتخاب میکنند، تا علامتها و نشانهها و سمبلهایی که دارند، از عقاب و شیر و ببر که همه در حقیقت «توتم»های توحّش قرن بیستمیاند! و آدابی که هبرای ورود به جرگهی خود و اخراج از آن دارند و رسومی که به جا میآورند؛ آن وقت متوجّه علّتالعلل این بیماریها و طرز مداوای آنها یا مزمن نگه داشتن آنها میشویم.
اینها هر کدام مشکلی از مشکلات غرب و اجتماعات مترقّی ماشینزده است که حلّ آن با خود عقلای آن اقوام!
ولی ما؛ این مایی که نه از دموکراسی خبری دارد و نه از ماشین، تا از «رژیمانتاسیون» اجباری آن درکی واقعی داشته باشد. خوش مزه این است که این ما، حزت و اجتماع فرمایشی هم دارد! ما به جای اینکه از راه ماشین به صف کشیده بشویم و بعد به حزب و اجتماع (دموکراسی) سوق داده بشویم و بعد همان صفها را در سربازخانهها بیاراییم. درست از ته، شروع کردهایم: یعنی اوّل از راه سربازخانهها (که تازه هرگز به کار جنگ نمیآیند، مگر جنگهای خیابانی) به صف بستن و صف کشیدن و متّحدالشکل بودن عادت میکنیم، تا ماشین که رسید کارمان لنگ نماند، یعنی ماشین لنگ نماند؛ و این نجیبانهترین توضیحی است که من از واقعیّت روزگارمان میدهم. در غرب از ماشین و تکنولوژی به «رژیمانتاسیون» و حزب و سربازخانه و جنگ رسیدند و ما اینجا درست برعکس. از سربازخانه و تمرین جنگهای خیابانی به صف بستن، بعد به حزبی بودن و شدن و بعد به خدمتکاری ماشین میرسیم؛ یعنی میخواهیم برسیم. سر بسته بگویم و بگذرم.
نکتهی دیگر از مشکلات ممالک و اجتماعات غربی، اینکه غرب در اوان برخورد استعماری خود با شرق و آسیا و افریقا و امریکای جنوبی، وضع و موقعیّتی دیگر داشت و امروز وضعی دیگر. مرد غربی قرن نوزدهمی که به دنبال اوّلین مصنوعات ماشینی به این سوی عالم میآمد، فعّال مایشاء بود وردست خان و امیر و حاکم بود؛ مشیر و مشار بود. سفارشات خانهاش به طرفداران مشروطه پناه میداد در تهران؛ و بیرقش بر بام هر خانهای که در «شیراز» افراشته میشد، آن خانه «بست» بود و در امان؛ در بلوای قوام و قشقاییها؛ امّا حالا که حتّی مرد بدوی کنگویی، از ملّی شدن نفت و کانال سوئز و کمپانیهای شکر کوبا، درسها آموخته و دیگر یاد گرفته است که خارجی را در هر لباس بشناسد و نه چندان به مهمان نوازی بدرقه کند، حالا دیگر مرد غربی، پوست عوض کرده است، شکلک تازهای بر صورت گذاشته تا شناخته نشود. اگر مرد غربی به شرق و آسیا آمده – در آن اوایل امر، ارباب بود یا «صاحب» و زنش «مم صاحب» – امروز مستشار است و مشاور است و وابستهی یونسکو است. و گر چه به همان مأموریتها آمده است، یا شبیه آنها؛ امّا به هر صورت، لباس مقبولتری پوشیده و دیگر کلاه آفتابی مستعمراتی (کولونیال) به سر نمیگذارد و حفظ ظاهر میکند... امّا خود ما شرقیها و آسیاییها هنوز به این نکته پی نبردهایم که مرد غربی فهمیده است که در نیمهی دوم قرن بیستم، دیگر نمیتوان دویست سال به عقب برگشت. ما هنوز نفهمیدهایم که آن مولوی قرن نوزدهمی، همان دیگ به سر بود که پیش از این دیدیم. گذشته از اینها غربی مستعمره طلب، در کاروان خود گاه گداری «گوگن» نقّاش را هم داشته است، یا «ژوزف کنراد» نویسنده را، یا «ژرار دونروال» و «پیرلوییس» را؛ و در همین اواخر «آندره ژید» را و «آلبر کامو» را... اینها هر کدام دلی به گوشهای از زیباییها و بکارتهای شرق بستند و در بندی ماندند که اساس ملاکهای قضاوت غربی را در زندگی و هنر و سیاست لرزاند. «گوگن» عصارهی آفتاب و رنگ را در تابلوهای خود به فرنگ برد و چنان تکانی به نقّاشی تیره و تار «فلاماند» داد، که امروز دیگر اداهای «پیکاسو» و «الی» هم کهنه شده است و ژید در ۱۹۴۳ با سفرنامههای کنگو، رسوایی کمپانیهای عاج و طلا را بر سرِ بازار جهان کوفت و «مالرو» خبر از تمدّنهای جنوب شرقی آسیا (خمرز) داد که بسی دیرزیتر و کهنهتر از چهارتا ستون «فوروم» رم، یا «آکروپول» آتن هستند... و دیگرانی که هر یک با جستن راه و رسم زندگی دیگری در شرق و آسیا یا امریکای جنوبی به عوالمی پی بردند که در چهار دیواری اروپا و غرب، از آن بیخبر بودند. بگذریم از موسیقی جاز که خود داستان دیگری دارد و بوق دیگری؛ یعنی در این قضیّه، اکنون سیاه افریقایی است که دارد زیر آسمان نیویورک نعره میکشد. همان سیاهی که روزگاری از افریقا به غلامی رفت، تا برای اشرافیّت تازه به دوران رسیدهی امریکا و برای کمپانیهای غربیتر در «نیوجرزی» و «میسیسیپی» پنبه بکارد و اکنون طاق «کارنگی هال» را از شیپور و طبل خود به لرزه در آورده است و چیزی نمانده که به زیر سقف کلیساهای گوتیک نیز راه بیابد که تا پیش از جنگ دوم بین الملل، جز به «باخ» و «مندلسون» جواز ورود نمیدادند.
میخواهم بگویم، درست است که غرب در آغاز امر استعمار، فقط به صورت زالویی، خون شرق را میمکید که عاج بود و نفت و ابریشم و ادویه و دیگر کالاهای مادّی؛ امّا بعد کمکم دریافت که شرق، سوای کالاهای مادّی و آنچه موزه ها و کارخانهها را راه میبرد، از معنویات هم کالای فراوان دارد. آنچه دانشگاهها و آزمایشگاهها را به کار میاندازد؛ و اینچنین بود که دیدیم اساس مردمشناسی و اساطیرشناسی و لهجهشناسی و هزار فلانشناسی دیگر، براساس گردآوردههای همین سوی عالم، در آن سو نهاده شده و اکنون علاوه بر این همه، کالای معنوی شرق و آسیا و افریقا و امریکای جنوبی، دارد مشغلهی ذهنی مرد غربی فهمیده و درس خوانده میشود، که در مجسّمهسازی به بدویّت (پری میتیف) افریقا پناه میبرد و در موسیقی، به جازش، و در ادب، به «اوپانیشاد» و «تاگور» و «تائوئیسم» و «ذن Zen» بودا؛ و مگر یک «توماس مان» کیست؟ با یک «هرمان هسه»؟ یا مگر اگزیستانسیالیسم چه میگوید؟ باغ ژاپنی ساختن و غذای هندی بر سر سفره داشتن و چای به سبک چینی خوردن که دیگر تفنّن هر جوان سر از تخم درآوردهی غربی است.
این پناه بردن مرد غربی به ملاکهای شرقی و افریقایی، در هنر و ادب و در زندگی و اخلاق (که از طرفی نمودار بیزاری و دستکم خستگی مرد غربی است از محیط خود و آداب خود و هنر خود؛ و از طرف دیگر، نمودار دنیاگیر شدن هنر و ادب فرهنگ است، از هر جا که میخواهد باشد و البتّه که نمودار بسیار زیبایی نیز هست) دارد کمکم به قلمرو سیاست نیز میکشد و آیا به این طریق، فکر نمیکنید که پس از توجّه غرب به هنر شرقی، اکنون مرحلهی توجّه غرب به سیاست شرق رسیده باشد؟ بله. فرار از ماشینزدگی چنین میطلبد. ترس از جنگ اتمی چنین حکم میکند؛ و آن وقت ما غربزدگان درست در همین روزگار است که موسیقی خودمان را نشناخته رها میکنیم و آن را «زرزر» بیهوده میدانیم و دم از «سمفونی» و «راپسودی» میزنیم و نقّاشی ایرانی را در شمایلسازی و مینیاتور اصلاً نمیشناسیم و به تقلید از «بیانال» و نیز حتّی «فوویسم» و «کوبیسم» را هم کهنه شده میپنداریم و معماری ایرانی را کنار گذاشتهایم، با قرینهسازیهایش، و حوض و فوّارهاش؛ و... درِ زورخانه را بستهایم و چوگان را فراموش کردهایم و با چهار تا کشتیگیر، به المپیاد میرویم که اساسش بر دوش دوی «ماراتون»[۶] است که خود، کنایهای است به شکست نطر بوقی در عهد دقیانوس، که آخر معلوم نشد چرا از این سوی عالم به آن سو لشکر کشید؟!... و آخر چرا ملل شرق نباید به دارایی خویش بیدار و بینا شوند؟ و چرا فقط به این عنوان که ماشین غربی است و ما از اقتباسش ناچاریم، تمام دیگر ملاکهای زندگی غربی را نیز بگیرند و جانشین ملاکهای زندگی و ادب و هنر خود کنند؟ چرا علامت اختصاری یونسکو، باید به شکل ستونهای یونانی آکروپول باشد؟ و نه مثلاً به صورت گاو بالدار آشوری یا ستون معابد «کارناک» و «ابوسنبل» مصر؟ یا چرا نباید ملل شرقی، آداب خود را بر مجابع بینالمللی عرضه کنند؟ مثلاً بازیهای ملّی خود را در المپیادها؛ مثل رقص و تیراندازی و ریاضت (به آن معنی که در «یوگا» هست)... بگذرم.
مشکل دیگر از مشکلات اجتماعات غربی، اینکه علاوه بر آدمهای سر به زیر و پا به راه که میسازد – به قصد خدمتکاری ماشین – آدمهای نوع جدیدی هم میسازد که میتوان «قهرمانهای از پیش ساخته» به ایشان گفت، عین خانههای از پیش ساخته. در وجود ذی جود ستارگان سینما، یا در سرنشینان موشکهای فضانورد و این البتّه منطقی هم هست. وقتی همهی مردم را سر و ته یک کرباس کردی که هیچ کدام، هیچ سر و گردنی از دیگران برتری ندارند چارهای نیست جز اینکه گاهبهگاه، با یک قهرمان از پیش ساخته این یک دستی در ابتذال بشری را بشکنی و نمونهای بدهی تا نومیدی یک سره نباشد. این است که در عین حال که مثلاً کمپانی «فورد» به فلان دانشکدهی امریکایی سفارش سالی فلان قدر نفر متخصّص برق و مکانیک میدهد، با فلان مشخّصات فلان کارخانهی فیلمبرداری هم کار خودش را میکند؛ یعنی قهرمانسازی طبق نقشهاش را. اگر یک وقتی بود که فلان شجاعت معیّن (که به قول افلاطون یکی از فضیلتهای چهارگانه بود) و نه با قرار قبلی از کسی سر میزد و آن کس قهرمان میشد و شاعران در مدحش سخن میراندند؛ حالا فلان کمپانی فیلمبردار، کسی را میخواند که ادای فلان شجاعت تاریخی یا افسانهای را برای فلان فیلم دربیاورد و بیا و ببین که روزنامهها چه داد سخن میدهند و رادیوها و تلهویزیونها و کمپانی که به هر صورت تجارتش را میکند، چه پولها خرج تبلیغات میکند و برای قهرمانان خود چه واقعه تراشیها میکند و ازدواج و طلاقشان را و دزدیدن بچّهشان را و شرکتشان را در مبارزهی سیاه و سفید و رقصیدنشان را در فلان شب با فلان ملکهی مطلقه و الخ... از یکی دو سال پیش از اینکه فیلم آماده بشود، مدام در روزنامه و رادیو و تلهویزیون میگذارد و میگذارد تا به حدّی که خبرش از مسیر «رویتر» و «آسوشیتدپرس»، حتّی به گوش وسایل انتشاراتی تهران و سنگاپور و خرطوم هم میرسد. آنوقت نوبت استفاده است و فیلم با ابّهت و جبروت و شب افتتاح واحد در پانزده پایتخت جهان و شرکت رجال و غیرهه بر پرده میافتد. و نتیجه؟ یک قهرمان دیگر به صف قهرمانان روی پرده افزوده شده است؛ یعنی در حقیقت، از یک قهرمان تاریخی و افسانهای دیگر سلب حیثیّت و اعتبار شده است.
نمونهی دیگر این آدمسازی نوع جدید – یعنی از آدم عادی، قهرمان روی پرده ساختن – سرنشینان موشکهای فضاپیما هستند که تا دیروز زنهاشان هم جدّی نمیگرفتندشان، یا حتّی شوهر هم نکرده بودند؛ امّا امروز شهرهی آفاقاند؛ و در چه حال؟ در حالیکه دانشمندان سازندهی خود موشکها و کشف کنندگان اصلی سوختهای جدید، برای فضاپیمایی در گمنامی صِرف به سر میبرند. هم در روسیه، هم در امریکا. و چرا؟ چون اسم و رسم سازندگان موشکها، حتّی وجود بشری ایشان از اسرار نظامی است و فاش کردنی نیست؛ امّا آنکه موشک را سوار میشود؛ البتّه که از اسرار نیست، بلکه وسیلهی تحمیق خلایق است. شکافی است در یک جایی در این پهنهی یک دست و مبتذل که سرنوشت تودههای وسیع است، تا امیدی در دل ایشان بیفروزد که بله تو هم میتوانستهای سرنشین موشک باشی و الخ... و آن وقت چه عکس و تفصیلها، چه تمبرها، چه پیامها و چه پیزرها! و با چه مقدّماتی و چه تمهیداتی! غافل از اینکه او هم آدمی است مثل همهی آدمها با اندکی شجاعت بیشتر، یا اندکی شانس بیشتر. چون از سرنوشت آنها که در فضا سر به نیست شدهاند، بیخبریم. آخر از اسرار نظامی است! و به هر صورت، آیا گمان نمیکنید که فلان فضانورد، در عین حال که آدمی است مثل همهی آدمها و با تمام حقوق آدمی در این تجربهی فضانوردی چیزی یا شییی شده است در حدود یک خرگوش آزمایشگاه؛ این است کاهش بشری! خود حضرات هم پوشیده نمیکننند که بله فلان فضانورد چنین و چنان شجاعت و الخ و «آمادهی اینکه جان خود را در راه بشریّت فدا کند!» و من میگویم در راه ترقّی تکنیک! آخر یک وقتی بود و حضرت ابراهیم که پسرش را به قصد قربانی در راه حق میبرد؛ امّا امروز آدمی را به قصد قربانی در راه تکنیک و ماشین فدا میکنند و پز هم میدهند! و با چنان بوق و کرنایی که برای فضانوردان، از دو سمت زدهاند، فراوان میبینی در هر ده کورهای از سیبری یا آلاسکا، آدمهایی را که به قصد این فداکاری نامنویسی میکنند، یا کردهاند و آیا این خود، نوعی فرار از ابتذالی نیست که ماشین به آدمی تحمیل کرده است؟ به هر صورت این است آخرین دستدرازی ماشین به حوزهی بشریّت!
در اوایل کار، موشکهای فضاپیما به مسخره، مطالبی نوشتند و خواندیم که بله، مسیح را به خاطر یک سوزن در آسمان چهارم نگه داشتند و اکنون موشکها، هفت آسمان را در مینوردند و از این قبیل... و این مسخرگی میخواست این حقیقت را بپوشاند که دیگر آسمانها نیز جای ملکوت نیست و همه ناسوت است. ناسوتی که اگر به خدمت ماشین درآمد، از فلک نیز برتر خواهد رفت و دیگر تبلیغات؛ امّا غافل از اینکه در این گردش لاهوتی، سگها و میمونها بر این بشریّت کاهش یافته، فضل سبق داشتند.
به هر صورت میبینید که در ممالک صنعتی، دیگر تنها بحث از این نیست که ماشین، آدمهای سر به زیر و پا به راه میخواهد، با فلان نوع مشخّصات؛ بلکه بحث از این است که به خرج چنین قربانیهای بشری ماشین دارد آدم نوع تازهای میسازد. در فرمانبرداری، همدوش چهارپایان؛ یعنی از آدمیّت سلب حیثیّت میکند و من در متن این خبر که «فلان علیا مخدّرهی موشکپیما، با فلان جوان رعنای ایضاً موشکپیما، ازدواج کرد» و خبر بعدی: «علیا مخدّره اکنون حامله است و ...» و خبر بعدی: «زن و شوی فضاپیما صاحب فرزند شدند» نفس بشریّت را به بازی گرفته شده میبینم. «پراگماتیسم» و «سیانتیسم» تا آن حد پیش رفته که دو موجود بشری با مثل دو موش، به تجربههای سخت میگذارند و بعد به لقاح و بعد به زاد و ولد و ... تا چه؟ تا ثابت شود که آدمی در ورای جو، نیز میتواند بزید و زاد و ولد کند و آنوقت که چه؟ سؤال اینجا است!... بگذرم.
به هر صورت اینها مشکلات جامعههای پیش افتاده است. همین که بدانیم کافی است؛ ولی ما، که نه ماشین داریم و نه جامعهای مترقّی هستیم و نه باید دچار این عواقب باشیم که بر شمردم و نه اجباری در ساختن آدمهای سر به زیر و پا به راه و یک جور داریم و نه احتیاجی به قهرمان از پیش ساخته شده، بیا و ببین که چها که نمیکنیم؟ همان ادای قهرمانسازی را در کار برندگان جوایز در میآوردیم؛ یا در کار انتخاب نمایندگان مجلسین، یا در کار انتخاب فلان دهاتی که باید در فلان مراسم شعر بخواند و از این قبیل... و بدتر از همه اینکه بر نخستین صفحهی هر برنامهای از برنامههای مدوّن فرهنگ می خواندم، همان آدم متعادل پروردن را و دیگر اباطیل را... البتّه داد میزند که این هم یکی دیگر از علامات غربزدگی است؛ امّا آیا کافی است که فقط روی درد، اسم بگذاریم؟ من دربارهی این خطرناکترین اثر ماشینزدگی که در فرهنگ رخ داده است، اندکی به تفصیل سخن خواهم گفت.
اگر بتوان نقشی برای فرهنگ ما قایل شد، کشف شخصیّتهای برجسته است که بتوانند در این نابسامانی اجتماعی ناشی از بحران غربزدگی، عاقبت این کاروان را به جایی برسانند. هدف فرهنگ ما چنین که هست نباید و نمیتواند هم دست کردن و همسان کردن و سر و ته یک کرباس کردن آدمها باشد، تا همه وضع موجود را تحمّل کنند و با آن کنار بیایند. به خصوص برای ما که در این روزگار تحوّل و بحران به سر میبریم و در چنین دورهای از برزخ اجتماعی که ما میگذرانیم، فقط به کمک آدمهای فداکار و از جان گذشته و اصولی (که در عرف عوامانهی روانشناسی ایشان را ناسازگار، کلّهشق نامتعادل میخوانند) میتوان بار این همه تحوّل و بحران را کشید و سامانی به این درهم ریختگی اجتماعی داد که در این دفتر دیدیم.
اگر روزگاری بود که در مملکت ما و با تعلیم و تربیت اشرافیاش، فقط رهبر برای مملکت میساختند، همچون دورهی صفوی، یا قاجار، یا پیش از آنها؛ و تعلیم و تربیت درست به نسبت دستگاه رهبری جمع و جور بود و گسترده نبود و معدودی بدان راه داشتند[۷]... امروز که رهبری مملکت بر خلاف انتظار زمانه، هنوز به سبک عهد شاه و زوزک در اختیار خاندانهای معدود فئودالها و اشراف و غمکردگان دربار و آن دویست فامیل است و این رهبری، خود زایدهی اعوری است از قدرتهای بزرگ سیاسی و اقتصادی بیگانی، و از طرف دیگر، تعلیم و تربیت وسعت عظیم یافته و در طبقات گسترده و قشرهای عمیقتری از اجتماع رسوخ کرده است و محصول بیشتری میدهد و فقط پشتمیزنشین هم میدهد؛ یعنی ناچار کاندیداهای بیشمارتری برای رهبری میسازد. در چنین وضعی، تعلیم و تربیت ما هر مشخّصهی احتمالی دیگری که داشته باشد و هر حسن و عیب دیگری، این یک مشخّصه را حتماً دارد که روزبهروز، بر خیل ناراضیها خواهد افزود که به قصد کارمندی و رهبری اداری، درس خواندهاند و خواندهاند تا پشت دیوار رهبری رسیدهاند امّا راهی به رهبری مملکت ندارند. چون نه به قدرتهای مالی و سیاسی وابستهاند و نه از آن دویست خانوارند، نه مالک عمدهی اموال منقول.
در وضع فعلی که ما در فرهنگ داریم، از طرفی صف تربیتشدگان در مدارس و دانشگاه و فرنگ با همهی عیوبی که ممکن است داشته باشند روزبهروز درازتر میشود؛ یعنی امکان ایجاد محیط گستردهی روشنفکری بیشتر میشود و از طرف دیگر، دستگاه رهبری مملکت، روزبهروز محدودتر و بستهتر و منحصرتر میشود و غربال سازمان امنیّت، سختگیرتر. با این تضاد چه میکنیم؟ میبینید که زمانهی ما، زمانهی تشدید اختلافات اجتماعی است و دی چنین شرایطی، آدم متعادل و سر به زیر پروردن و ترمز کردن قدرتهای تند و سرکش انسانی، خطرناکترین و خفهکنندهترین قدمی است که میتوان برداشت و این قدم را فرهنگ، به کمک سازمان امنیّت و ارتش دارد بر میدارد. با این سپاه دانش فعلی و سپاه بهداشت آتی!
وظیفهی فرهنگ و سیاست مملکت در این روزگار، کمک دادن است به مشخّص شدن اختلافها و تضادها. به اختلاف میان نسلها، میان طبقات میان طرز تفکّرها. تا بتوان دست کم دانست که چه مشکلاتی در راه است و مشکلات که روشن شد، البتّه که راه حلها نیز یافته خواهد شد. وظیفهی فرهنگ، به خصوص مدد دادن است به شکستن دیوار هر مانعی که مرکز فرماندهی و رهبری مملکت را در حصار گرفته است و آن را انحصاری کرده است. غرضم «دموکراتیزه» کردن رهبری مملکت است؛ یعنی آن را از انحصار این و آن کس یا خانواده درآوردن. بیش از این نمیتوان صراحت داشت. وظیفهی فرهنگ، ریختن و شکستن هر دیواری است که پیش پای ترقّی و تکامل افراشته و مدد دادن است به آن طرف معادلههای ذهنی و واقعی و انسانی که از آینده است؛ نه به آن طرفی که در حال زوال است و درخور روزگار ما نیست. فرهنگ و سیاست ما باید از قدرتهای جوان و تند و محرّک، به عنوان اهرمی استفاده کنند که تأسیسات کهن را به همهی سنگین باریشان به طُرْفَةالعینی از جا برکند و از آنها همچون مصالحی برای ساختن دنیایی دیگر استفاده کند.
در این دوران تحوّل، ما محتاج به آدمهایی هستیم با شخصیّت و متخصّص و تندرو و اصولی. نه به آدمهایی غربزده، از آن نوع که برشمردم. نه به آدمهایی که انبان معلومات بشریاند، یا همه کارهاند و هیچکاره، یا تنها مرد نیکند و آدم خوب، یا سر به زیر و پا به راه، یا آدمهای سازشکار و آرام، یا جنّت مکان و حرف شنو! این آدمها بودهاند که تاریخ ما را تاکنون چنین نوشتهاند دیگر بسمان است.
خوشبختی غرب در این است که از وقتی دایرةالمعارفنویسانش کار خود را تمام کردند، دیگر احتیاجی به وجود این نوع حشرات که برشمردم ندارد یعنی دیگر نیازی ندارد به وجود عقلکلها و معلّم اوّلها و انبانهای متحرّک معلومات بشری. هم به این مناسبت بود که در آنجا تقسیم کار پیش آمد و آن وقت متخصّصها پیدا شدند؛ امّا تخصّصی که غربی میپرورد، شخصیّت به همراه ندارد و ما درست از همینجا باید شروع کنیم. یعنی از اینجا که متخصّص با شخصیّت بپروریم. آیا فرهنگ ما قادر به تربیت چنین آدمهایی هست؟ و اگر نیست چرا؟ و عیب کار از کجاست؟ همان را باید جست و برطرف کرد.
به این طریق اگر در غرب به اجبار تکنولوژی (و سرمایهداری) یعنی بر اثر ماشینزدگی، تخصّص را جانشین شخصیّت کردهاند، ما به اجبار غربزدگی به جای شخصیّت و تخصّص هردو، هُرهُری مآبی را گذاشتهایم و غربزده پروردن را. تکرار میکنم که مدارس ما و فرهنگ و دانشگاه، ما یا به عمد یا به جبر، ناآگاه زمانه همین نوع آدمها را میپرورند و تحویل رهبری مملکت میدهند. آدمهای غربزدهی پا در هوایی که به هر مبنای ایمانی، بیایمانند. نه حزب دارند، نه آمال بشری و نه سنن و نه اساطیر. پناه برنده به یک نوع ابیقوری مآبی عوامانه و منحرف و خنگ شده به لذّات جسمی و چشمی دوخته به اسافل اعضا و به ظواهر گذرا. نه در بند فردا و همه دربند امروز؛ و همهی اینها به کمک رادیو و مطبوعات و کتب درسی و لابراتوارهای دربسته و غربزدگی رهبران و کجفکری از فرنگ برگشتهها و کلیله و دمنه مآبی ادبیّات دیدههای نبش قبرکُن! و آن وقت حکومتهای ما که حتّی به کمک تمام قدرت خود، نمیتوانند آرایشی حتّی در ظاهر به این وضع بدهند، هر روز برای ایجاد غفلت و به خواب کردن مردم به ملم تازهای دست میزنند. و این ملمها هرچه باشد، از سه نوع خارج نیست؛ یعنی از سه مالیخولیای زیر به در نیست:
اوّل مالیخولیای بزرگنمایی. چون هر مرد کوچکی، بزرگی خود را در بزرگیهایی که به دروغ به او نسبت میدهند، میبیند. در بزرگی تظاهرات ملّی و جشنهای ولخرج و طاق نصرتهای پرپری و جواهرات بانک ملّی و سر و لباس و زین و یراق سواران! و منگولهی فرماندهان نظامی و ساختمانهای عظیم و سدهای عظیمتر که خیلی حرف و سخنها دربارهی اسراف سرمایهی ملّی در ساختن آنها میگویند... و خلاصه در آنچه چشم پرکن است. چشم آدم کوچک را پرکن، تا خودش را بزرگ بپندارد!
دوم مالیخولیای افتخار به گذشتههای باستانی! گرچه این نیز دنبالهی مالیخولیای بزرگنمایی است؛ ولی چون بیشتر با گوش کار دارد، جدا آوردمش. این نوع مالیخولیا را بیشتر میشنوی: لاف در غربت زدن، تفاخرات تخرخرانگیز کوروش و داریوش، من آنم که رستم یلی بود در سیستان، و آنچه تمام رادیوهای مملکت را پر میکند و از آن راه مطبوعات را. این مالیخولیا نیز گوش پرکن است: کارگر جوان خستهای را دیدهاید که شبی تاریک از کوچهای خلوت میگذرد؟ لابد شنیدهاید که اغلب آواز میخواند؟ و میدانید چرا؟ چون تنهایی میترسد. با صدای خودش، گوش خودش را پر میکند و از این را، ترس را میراند و نمیدانم توجّه کردهاید یا نه که رادیو، درست همین نقش را دارد. رادیو همه جا باز است، فقط برای اینکه صدایی بکند. گوش را پرکند.
سوم مالیخولیای تعاقب مداوم است. اینکه هر روز دشمنی تازه و خیالی برای مردم بیگناه بسازی و مطبوعات و رادیو را از آنها بینباری، تا مردم را بترسانی و بیشتر از پیش، سر در گریبان فروشان کنی و واداریشان که به آنچه دارند، شکر کنند. این تعاقب مداوم، صُوَر گوناگون دارد. یک روز کشف شبکهی حزب توده بود، روز دیگر مبارزه با تریاک، بعد مبارزه با هرویین، یعد قضیّهی بحرین، یا دعوای با عراق، سر شطّالعرب[۸]، بعد داستان آدمهای بچّه دزد، بعد همین رُعبی که از سازمان امنیّت در دلها افکندهاند...
پانویس
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ «هدف فرهنگ ایران»، از انتشارات مرکز مطالعه و پخش اسناد فرهنگی، وزارت فرهنگ، چاپ بهمن ۱۳۴۰، تهران. همان مجموعهای که قرار بود این دفتر (غربزدگی) نیز در صفحات آن منتشر شود و نمیتوانست.
- ↑ یادتان باشد که متن اوّلی غربزدگی، در زمستان ۱۳۴۰ از آب درآمد.
- ↑ Voayge au bout de La nuit. Par L.F. Celine. Ed. Gallimard. Paris
- ↑ و نکتهی جالب اینکه این صدور قالتاقها دو جانبه است. از غرب به شرق و بالعکس. از اروپا را دیدیم و حالا از خودمان مَثَل بزنم. گرچه به نسبتی بسیار کمتر – درست مثل نسبت صادرات ما به وارداتمان – قالتاقها اینجایی هم به محض اینکه عرصه برشان تنگ شد و کوس رسواییشان بر سر بازار کوفته شد، به راهنمایی همان قالتاقهای فرنگی که در اینجا هم به سر میبرند؛ منتها به صورتهای موجّهتر (مستشرق، کارشناس، دلّال عتیقه، خبرنگار، و دیگر انواع کارگزاران نوع جدید استعمار) چمدانها را میبندند و میروند در بهترین نقاط اروپا و امریکا اطراق میکنند تا آبها از آسیابها بیفتد و از نو برگردند. فلان بانکدار ورشکستهی تهرانی را میشناسم که پس از ورشکستگی، به لندن گریخت و در آنجا اکنون چلوکبابی دایر کرده، فلان سیاستمدار ورشکسته را شما هم میشناسید که دو سال نمایندهی کلّ ایران در یونسکو بود و فلان دیگری را که سفیر سیّار دانشجویان(!) بود و از این قبیل... نیز توجّه کنید به اینکه اگر صدور قالتاق فرنگی به شرق، دنبالهی صدور ماشین است یا نوعی تصفیهی هوای فرنگ است از افراد ماجراجو ناراحت و ایجاد امنیّتی است برای مردم آن دیار – صدور قالتاقهای وطنی، در اغلب موارد، نوعی ناز شست و شتل است که هیأت حاکمه به نم کردگان خود میدهد – ببینید فرق از کجاست تا به کجا؟ گمان میکنم اگر به تمام اباطیل این دفتر بتوان خطّ بطلان کشید، همین یک نکته که در حاشیه آمد، برای اثبات مدّعای این دفتر کافی است.
- ↑ و این رقیب هر کس میخواهد باشد. تجارت آزاد(!) غربی دوست و دشمن نمیشناسد. علاوه بر داستان تانک قراضههایی که بلژیکیها از میدان جنگ العلمین خریدند و پس از تعمیر به مصریها و اسراییلیها فروختند که باز در جنگ دیگری به کار برود. توجّه کنید به این خبر که از مجلّهی «تایم» امریکا برایتان ترجمه میکنم: «در هنگ کنگ چیزی به مراسم افتتاح هتل هیلتون نمانده بود که دولت امریکا کشف کرد که مبل و اثاث چینی و محلّی هتل، دربست به قیمت صد هزار دلار از چین کمونیست وارد شده و این درست بر خلاف قوانین امریکاست که هر امریکایی را از معامله با چین کمونیست منع کرده...» از شمارهی ۱۹ ژویّیه (جولای) ۱۹۳۶ (Time) تایم، صفحهی ۶۰.
- ↑ Marathon اصلاً اسم دهکدهای است در یونان و در آن محل بود که یونانیها بر ایرانیان فاتح آمدند. در سال ۴۹۰ قبل از میلاد مسیح و نخستین کسی که خبر این فتح را از آن دهکده به آتن برد، قهرمان شناخته شد و هم به یاد او و آن واقعه است که دوی «ماراتون» از بازیهای اساسی المپیک است و آن وقت کدام یک از ما میدانیم که «آریا برزن» که بود و در «تنگ تکاب» فارس (یا نمیدانم در کجای دیگر میتوانست باشد؟) در مقابل اسکندر و سربازانش چهه رشادتها و چه جانبازیها؟
- ↑ مراجعه کنید به دفتر «هدف فرهنگ ایران» که پیش از این ذکرش گذشت.
- ↑ و تأسفآور و خندهدار این بود که وقتی ما داشتیم به کمک افاضل دانشکدهی ادبیّاتی در رادیو و مطبوعات اسم «دجله» را به «اروندرود» برمیگرداندیم و ادای ناصر را در میآوردیم خلیج فارس را «خلیج عربی» خوانده، عراقیها دو ماه تمام هر کشتی نفتکش را که به قصد آبادان به شطّالعرب وارد میشد، برمیگرداندند و همینجوری بود که پالایشگاه آبادان در سال ۱۳۴۰ دو ماه تمام خوابید.