غزلهای فرخی یزدی/آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی | دست خود ز جان شستم از برای آزادی | |||||
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را | می دوم به پای سر در قفای آزادی | |||||
با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز | حمله میکند دایم بر بنای آزادی | |||||
در محیط طوفانزای ماهرانه در جنگ است | ناخدای استبداد با خدای آزادی | |||||
شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار | چون بقای خود بیند در فنای آزادی | |||||
دامن محبت را گر کُنی ز خون رنگین | می توان تو را گفتن پیشوای آزادی | |||||
فرخی ز جان و دل میکُند در این محفل | دل نثار استقلال جان فدای آزادی |