غزلهای فرخی یزدی/دلت به حال دل ما چرا نمی سوزد
دلت به حال دل ما چرا نمی سوزد | بسوزد آن که دلش بهر ما نمی سوزد | |||||
ز سوز اهل محبت کجا شود آگاه | چو شمع آن که ز سر تا به پا نمی سوزد | |||||
در این محیط غم افزا گمان مدار که هست | کسی کز آتش جور و جفا نمی سوزد | |||||
ز دود آه ستمدیدگان سوخته دل | به حیرتم که چرا این بنا نمی سوزد | |||||
بگو به کارگر و عیب کارفرما بین | هر آن که گفت که فقر از غنا نمی سوزد | |||||
غریق بحر فنا ای خدا شدیم و هنوز | برای ما دل این ناخدا نمی سوزد | |||||
ز تندباد حوادث ز بس که شد خاموش | چراغ عمر من بینوا نمی سوزد |