لاهوتی (رباعیات)
خواهی که شود زمانه خرم از تو، | مگذار رسد به هیچ دل، غم از تو. | |||||
اما پی اثبات حق، ار لازم شد، | بگذار برنجد دل عالم از تو. |
***
من در تن شعر، همچو جان خواهم ماند | در مسلک عشق، جاودان خواهم ماند. | |||||
پیر است کسی که فکر او پیر بود؛ | من، فکرجوانم و جوان خواهم ماند. |
***
ای خصم، تو را مجال کین توزی نیست؛ | بر کشور ما، امید پیروزی نیست. | |||||
با ما، ز در صلح و صفا بیرون آی | کامروز، جهان، جهان دیروزی نیست. |
***
دیشب، ز غمت برون شد از جسمم جان؛ | ناگاه، تو آمدی به پیشم مهمان. | |||||
قربان وفای جان که تا دید تو را، | برگشت و خبر داد که: آمد جانان! |
***
در جای دلم، به سینه خون باقی ماند؛ | در سر، عوض خرد، جنون باقی ماند. | |||||
سیمرغ بدم، به دام عشق افتادم؛ | در دام، کبوتر زبون باقی ماند. |
***
جذاب تر از چشم عقاب است این چشم؛ | با ما، همه در حال عتاب است این چشم | |||||
آدم که به وی می نگرد، مست شود، | پرنشئه تر از جام شراب است این چشم. |
***
دانی که به من دوری روی تو چه کرد؟ | روزم سیه و موی، سفید و رخ - زرد. | |||||
تو رفتی و گرد من، ز هر سو به نبرد | غم بر سر غم آمد و درد از پی درد. |
***
در پیش من است ماه من این بیگاه، | بر سبزه - کتاب و ماهی و نان سیاه... | |||||
این دشت، یک عالم است و من شاهنشاه، | دارایی من بود ز ماهی تا ماه! |
***
شب، در دل دشت بودم و دامن ماه، | روز، از بر مه، فتاده در چاه سیاه. | |||||
آن شام، چنان نواختم با چه ثواب، | واین صبح، چنین گداختم از چه گناه؟ |
***
دلدار مرا، ز من ملالیست مگر؟ | آسایش دل، کار محالیست مگر؟ | |||||
یک روزه، در انتظار او پیر شدم؛ | هر ساعت انتظار، سالیست مگر؟ |
***
دلبر، به دلم بسی ستم کرد و گریخت؛ | جنگید و مرا اسیر غم کرد و گریخت. | |||||
پروانه غمم شنید، لرزان شد و سوخت؛ | آهو رخ من بدید، رم کرد و گریخت. |
***
در نامهٔ دوستان، چه دارویی بود | کز شوق، دو دیده را نمود اشک آلود. | |||||
هر واژه و هر نقطه و هر حرفی از آن | در هر رگ من، خون جوانی افزود. |
***
بر خلق جهان نگر دلا، وحدت بین! | پرسی تو که از کجاست این سحر مبین؟ | |||||
این دوستی عزیز بین المللی | محکم شد و پرثمر ز تعلیم لنین. |
***
من کارگرم، کارگری دین من است | دنیا، وطن است و زحمت، آیین من است. | |||||
گفتم به عروس فتح، کابین تو چیست؟ | گفت: آگهی صنف تو کابین من است. |
***
آبادی ملک عالم، از رنجبر است.[پانویس ۱] | آسایش نوع آدم، از رنجبر است. | |||||
آن علم که عالمان، به آن فخر کنند | بر مردم دیگر، آن هم از رنجبر است. |
***
بی زحمت و رنج، نان نمی باید خورد؛ | یک لقمه، به رایگان نمی باید خورد. | |||||
نانی که بود حاصل رنج دگران، | گر جان برود، از آن نمی باید خورد. |
***
باید همه جا، قرین شود زن با مرد؛ | بیکار، در این جهان، نماند یک فرد، | |||||
آنسان، که به هر کس بگویی: بیکار، | دعوای شرف کند، بگرید از درد! |
***
باشد به جهان، در نظر دانشور | آغوش زن، اولین دبستان بشر؛ | |||||
این مکتب ابتدایی، ار عالی نیست، | از تربیت بشر مجویید اثر. |
***
من عاشقم و عشق من، ایمان من است؛ | جانانهٔ من، خوبتر از جان من است. | |||||
اصلاً، این جان، برای جانان من است؛ | جانان ز جان بهترم، ایران من است! |
***
گیسوی تو، تابداده زنجیر بود؛ | ابروی تو، آبداده شمشیر بود. | |||||
مژگان دراز تو، بود نیزاری؛ | خوابیده در آن، چشم تو، چون شیر بود. |
***
من عشق تو را شعار کردم آخر. | جان در ره تو نثار کردم آخر. | |||||
هرچند که چشم تو بود شیر سیاه، | من، شیر تو را، شکار کردم آخر. |
***
چشم سیهت، کشید لشکر به دلم، | زد مژهٔ خونریز تو، خنجر به دلم. | |||||
افروخت نگاه تیزت، آذر به دلم، | تا جز تو نماند کس دیگر به دلم. |
***
امروز، سبک پر، چو کبوتر بودم، | با باز به پرواز برابر بودم. | |||||
روی تو به چشمم بد و در چشم جهان | من از همه بهتر و جوانتر بودم. |
***
ای لاله، تو همرنگ رخ یار منی. | ای غنچه، تو چون دهان دلدار منی. | |||||
ای ماه، اگر مثل شکر خنده کنی، | گویم: چو نگار شهدگفتار منی. |
***
هر شب، مه من، مرا ره خواب زند؛ | وز غم، شررم بر تن بیتاب زند. | |||||
پس، باز به بالین من آید هر صبح | وز دیده بر آتش تنم آب زند. |
***
دیشب، مه من، به غمزه ای، پیکر من | در آتش غم فکند و رفت از بر من. | |||||
و امروز، که پیش از آفتاب آمده است، | آمد که دهد به باد، خاکستر من. |
***
تو آمده بودی که مرا بنده کنی؟ | چون بنده کنی، به حال من خنده کنی؟ | |||||
اسباب نکویی همه را کردی جمع | تا زندگی مرا پراکنده کنی؟ |
***
اکنون که نموده ای شکار این دل را، | بربند به موی تابدار، این دل را. | |||||
یا اینکه مرو هیچ کجا ار بر من، | یا اینکه ببر، جا مگذار این دل را! |
***
امشب، همه شب تا به سحر بیمارم، | مردم همه خوابیده و من بیدارم. | |||||
رویش بود آتش و ز غیرت که چرا | دورم من از آتش رخش، تب دارم. |
***
دوری ز تو، دردم به وجود افزاید، | آهم ز غمت به ابر، دود افزاید. | |||||
چون بی تو به ساحل گذرم، سیل سرشک | از دیده رود، به آب رود افزاید. |
***
در آتش غم، هجر تو بگداخت مرا. | بگداخت مرا، به حالی انداخت مرا: | |||||
کز بهر شکار من، اجل، تیغ به دست، | صد ره ز سرم گذشت و نشناخت مرا! |
***
ای شب، تو به روزگار من می مانی، | ای ماه نهان، به یار من می مانی، | |||||
ای ابر سیه، تو هم به این حالت زار، | بر دیدهٔ اشکبار من می مانی. |
***
گفتی که سحر آمده نان خواهی داد؛ | شیر از رخ و شکر ز لبان خواهی داد؛ | |||||
مردم که، در انتظار شیر و شکرت! | این را تو مگر به نرخ جان خواهی داد؟ |
***
ای دختر خلق کره، ای مرد کره، | ای بیم «تمدن آوران» نکره. | |||||
در پنجهٔ مرگ، سربلندی تو را | تاریخ جهان، به صفحه بنوشت: «سره!» |
***
صد مرد، نهاده خود بر سر، از «نا» | کشتند ز خلق، دختری را تنها. | |||||
خود نیز شدند کشته در جنگ و بماند | او زنده به نام و مرده با ننگ، این ها! |
***
این توپ شهان که کوه از هم بدرد، | ابن تیپ سیه که سد آهن ببرد، | |||||
دانی به جهان بهر چه آراسته اند؟ | تا رنجبر، از زحمت خود نان نخورد! |
***
آن ماه که مهر، در برش برده بود. | عیبش نکنید اگر سیه چرده بود. | |||||
آیینهٔ روشن است رویش اما | آه دل من به روی آن، پرده بود. |
***
ای کشتن عاشقان شعار تو، بیا. | مردم دیگر در انتظار تو، بیا. | |||||
جان را به لب آورده ام و منتظرم | تا بینمت و کنم نثار تو، بیا! |
***
در چشم تو، حالتیست معصوم و دلیر. | خوابیده چو بره ای به زیر شمشیر. | |||||
هم ناز کشد از دل و هم بیم دهد. | من در عجبم که آهو است این، یا شیر! |
***
امشب، به منت هوای جنگ است مگر؟ | دل می شکنی، دل تو سنگ است مگر؟ | |||||
هر دم ز برم گریختن می خواهی. | در سینهٔ من، جای تو تنگ است مگر؟ |
***
امروز، بتا، فکر نو ایجاد کنم: | نه آه کشم بی تو، نه فریاد کنم | |||||
گل کارم و رخسار تو را یاد کنم، | با این، دل افسردهٔ خود شاد کنم. |
***
دور از تو، در آتش تنم جامه بسوخت. | رفتم بنویسم این خبر، خامه بسوخت. | |||||
انگشت قلم کردم و بر صفحهٔ دل | نام تو رقم نمودم و نامه بسوخت. |
***
بر گوش دلم، همی رسد زاری تو. | بیمارترم از تو، ز بیماری تو. | |||||
نزدیک به مردنم، از این غم که چرا | دورم ز بر تو و پرستاری تو. |
***
شد سخت ز بیماری تو، مشکل من؛ | پر گشت ز دود آه من، منزل من. | |||||
نزدیکی روح بین، که با این ره دور، | تب جسم تو را فشرد و خون شد دل من. |
***
از قلهٔ غم، تب بداندیش جهید، | یک سر سوی سینهٔ فکارم بپرید؛ | |||||
ناگاه به ره، بوی مرا از تو شنید، | بایست به من رسد، به جسم تو خزید. |
***
طرارتر از طرهٔ تو، رهزن نیست؛ | وز مژهٔ تو، خلنده تر، سوزن نیست. | |||||
این گونه دل مرا به سختی مفشار، | ای ترک صنم، دل است این، آهن نیست! |
***
از جسم من، ای رنج جگرخوار، برو! | اینقدر تنم را مده آزار، برو! | |||||
بنگر که به درمان دلم آمده یار؛ | ای درد؛ خجالت بکش از یار، برو! |
***
ضد وطن، ارتجاع جاسوس بود، | دشمن، خوش از این قوهٔ منحوس بود. | |||||
از حبس مشو فسرده، ای دوست، که این | سنگ محک مردی و ناموس بود. |
***
گر جان دلیر توده بر باد شود، | باور مکن از درد به فریاد شود. | |||||
شیر وطنی، چو شیر نیزاری نیست | کز نقل[پانویس ۲] و شکنجه رام صیاد شود. |
***
گر خصم ز تیغ عدل، در بیم نشد. | در قتل تو، برگشته ز تصمیم نشد، | |||||
یاد آر ز فرخی که «پیش دشمن | تسلیم نمود جان و تسلیم نشد»! |
***
نوروز شد ز نو طبیعت جوشید، | جوشید به رگ خونم و در دل امید؛ | |||||
امید که زود توده هم گیرد عید، | عید ظفر و طلوع دوران جدید. |
***
با دشمن توده، ما خروشان جنگیم.[پانویس ۳] | بر ضد صف وطن فروشان جنگیم. | |||||
آرام چه سان شویم، این روز نبرد؟ | آزرم طلب کند که جوشان جنگیم. |
***
آن مرد، که با شکل زن، از مادر زاد، | در خدمت خلق، داد مردی را داد. | |||||
نامش بود ایستاده، چون بیرق فتح، | هرچند خودش به چنگ دشمن افتاد. |
***
در مکتب رزم، امتحان دادی تو؛ | یاری به صف رنجبران دادی تو؛ | |||||
با جنگ به ضد دشمن توده، به من، | ای پور وطن، زور جوان دادی تو. |
***
ای نسل جوان، تو شوربخش وطنی؛[پانویس ۴] | با زحمت خود، سروربخش وطنی. | |||||
با این همه پرتو دلیری، الحق | شایستهٔ نام نوربخش وطنی. |
***