لاهوتی (غزلیات)/از خویش گذشتن
عمری، علم عشق، برافراشته ام من، | زین راه، بسی مانعه برداشته ام من. | |||||
جان برده ام از چشم سیاه تو به میدان، | الحق، هنر شیر ژیان داشته ام من. | |||||
تا دیده امت، ریخته ام اشک ز شادی، | دامان تو را از گهر انباشته ام من. | |||||
شیرین دهنم از ثمر وصل، کز اول | در مزرع دل تخم وفا کاشته ام من. | |||||
تا در سر من فکر کسی جز تو نیاید، | دل در گذر باصره بگماشته ام من. | |||||
گفتی که: اگر یار نباشد چه کنی تو؟ | زان چیز چه پرسی که نه انگاشته ام من. | |||||
سر دادن و سر داشتن و شکوه نکردن، | ارثی ست مقدس، که نگه داشته ام من. | |||||
با یار یکی بودن و از خویش گذشتن، | زان قاعده هائیست که بگذاشته ام من. | |||||
از عشق سخن می رود و من زنم اینجا، | لاف از هنر خویش، چه پنداشته ام من؟ |
مسکو، ۱۹۳۷