لاهوتی (غزلیات)/درس وفا
خبر داری که از غم آتشی افروختم بی تو، | در آن آتش، سر اندر پای خود را سوختم بی تو؟ | |||||
به هر شهری هزاران ماهرو دیدم ولی زآنها، | به آن چشمت قسم، چشمان خود را دوختم بی تو. | |||||
بتان سازند حیلت ها که گردند آشنا با من، | ولی من: (گپ میان ما بماند) سوختم بی تو. | |||||
پر است از اشک و از لخت جگر، پیوسته دامانم، | چقدر، ای مه ببین، لعل و گهر اندوختم بی تو. | |||||
خریداران فراوان اند و پرسرمایه، اما من | به چیزی جز خیالت، خویش را نفروختم بی تو. | |||||
مرا کشتند و از مهر تو روگردان نگردیدم؛ | عزیزم، بین چسان درس وفا آموختم بی تو. | |||||
به لاهوتی سخن از مهربانی های تو گفتم، | بدینسان پارگی های دلش را دوختم بی تو. |
اسلامبول، اوت ۱۹۲۹