لاهوتی (غزلیات)/دل از مهرت نمی‌گیرم

لاهوتی (غزلیات) از ابوالقاسم لاهوتی
(دل از مهرت نمی‌گیرم)
  گرفتار تو ام، پرسش کن از حال پریشانم، پریشان خاطرم، رحمی نما بر چشم گریانم.  
  به روی همچو روز و موی چون شامت قسم، جانا، که دور از روی و مویت روز را از شب نمی دانم.  
  دگر طاقت نمانده است، ای مه آزارم مده، آخر، نه از سنگم نه از آهن، دل و جان دارم، انسانم.  
  نمی دانی تنم در آتش عشق تو می سوزد؟ چرا رحمت نمی آید، عزیزم، دلبرم، جانم!  
  دلم پرغم شد از دوری، بیا دیگر، که با شادی ز گنج دیده بی پایان به پایت گوهر افشانم.  
  دمد گر از دلم آتش، رود گر بر سرم توفان، دل از مهرت نمی گیرم، سر از امرت نپیچانم.  

مسکو، ۱۹۴۷