لاهوتی (غزلیات)/دل از مهرت نمیگیرم
گرفتار تو ام، پرسش کن از حال پریشانم، | پریشان خاطرم، رحمی نما بر چشم گریانم. | |||||
به روی همچو روز و موی چون شامت قسم، جانا، | که دور از روی و مویت روز را از شب نمی دانم. | |||||
دگر طاقت نمانده است، ای مه آزارم مده، آخر، | نه از سنگم نه از آهن، دل و جان دارم، انسانم. | |||||
نمی دانی تنم در آتش عشق تو می سوزد؟ | چرا رحمت نمی آید، عزیزم، دلبرم، جانم! | |||||
دلم پرغم شد از دوری، بیا دیگر، که با شادی | ز گنج دیده بی پایان به پایت گوهر افشانم. | |||||
دمد گر از دلم آتش، رود گر بر سرم توفان، | دل از مهرت نمی گیرم، سر از امرت نپیچانم. |
مسکو، ۱۹۴۷