لاهوتی (غزلیات)/دل را ببین
دل را ببین، دل را ببین، در کوی جانان آمده. سر واژگون، تن غرق خون، افتان و خیزان آمده. خواهد که جان پیشش رود، جانان در آغوشش دود، دنیا فراموشش شود.... مست است و مهمان آمده. دل را ببین، دل را ببین، در کوی جانان آمده! با آنکه راهش تنگ بد، هم دور، هم پرسنگ بد، با رهزنان در جنگ بد، فاتح ز میدان آمده. دل را ببین، دل را ببین، در کوی جانان آمده! گل دیدش و در خنده شد. بلبل از او شرمنده شد، طوطی به نطقش بنده شد... دل نیست این، جان آمده. دل را ببین، دل را ببین، در کوی جانان آمده. دل نیست این، دیوانه است، دیوانهٔ جانانه است، پردرد و پرافسانه است، از بهر درمان آمده... دل را ببین، دل را ببین، در کوی جانان آمده. ساقی، بساطی نو فکن؛ مطرب بیا چنگی بزن؛ لاهوتی شیرین سخن، امشب غزلخوان آمده. دل را ببین، دل را ببین، در کوی جانان آمده.
مسکو، سپتامبر ۱۹۳۷