صد ره در انتظارت، تا پشت سر، دویدم، پایم ز کار افتاد، آنگه به سر دویدم،  
  صد ره، سرم به در خورد، چون وقت وعدهٔ تو هر قدر دیرتر شد، من تندتر دویدم.  
  تا یک صدای پایی، زان سوی در شنیدم، جستم، تو را ندیدم؛ بار دگر دویدم.  
  در فکر گفتگویت، از خواب و خور گذشتم، در انتظار رویت، شب تا سحر دویدم.  
  تو مست خواب راحت، من مضطرب نشستم. تو فارغ از من و، من زین بی خبر دویدم،  
  شب رفت و پیش چشمم، دنیا سیاه گردید. خورشید من نیامد، من بی ثمر دویدم.  
  شاید دل تو می سوخت، بهتر، ندید چشمت، چون با لبان خشک و چشمان تر دویدم.  
  اکنون، تو را که دیدم، در پای تا سر من آثار خستگی نیست... جانم، مگر دویدم؟  

مسکو، مه ۱۹۳۹