لاهوتی (غزلیات)/راز درون
باکم ز مرگ نیست، که خون می رود ز دل، | خون دم به دم، اگرچه فزون می رود ز دل. | |||||
دردت، چو رنگ سرخ، نشسته به خون من، | این غم کشد مرا که برون می رود ز دل. | |||||
نام تو بر زبان رود و دل دهد جواب، | خود گو: دگر خیال تو چون می رود ز دل؟ | |||||
جنگیده، فتح کرده و آن را گرفته است: | عشقت، برون چگونه کنون می رود ز دل؟ | |||||
هر قطره ات، علاقه به جانان دهد نشان، | ای خون، بمان! که راز درون می رود ز دل. |
ستالین آباد-مسکو، نوامبر ۱۹۳۸