لاهوتی (غزلیات)/سمندر
مرا یاریست بی رحم و ستمگر، | نگاهش آهو و چشمش غضنفر. | |||||
اگر این، کار جادوگر نباشد، | چسان می زاید آهو، ضیغم نر؟ | |||||
لب او، می مکد خون دلم را | به آن گرمی که کودک شیر مادر. | |||||
مرا، عشقش در آتش برده و من | خوشم در آتش او، چون سمندر. | |||||
خود او چون آذر است و این عجب تر | که می سوزم چو دورم من از آذر. | |||||
دلم در دست او، آنسان ذلیل است | که در سرپنجهٔ شاهین، کبوتر. | |||||
ولی من شکوه ننمایم ز دستش، | که شیرین است جور او، چو شکر. | |||||
چنانش دوست می دارم که روزی | گر آید تا سر از تن گیردم بر، | |||||
به پیشش می دوم با سر، نه با پا، | همان ساعت که کوبد حلقه بر در! | |||||
بگویم خون من بادا حلالت | بدانسان که به کودک، شیر مادر. | |||||
بیا بستانش از جسم؛ این تو، این جان! | بیا برگیرش از تن؛ این تو، این سر! |
ستالین آباد، فوریهٔ ۱۹۳۳