در دلم غم نیست تا جادوی من چون جگر، بنشسته در پهلوی من.  
  بین چه بازی می کند با موی او، آفرین بر قدرت بازوی من!  
  گر روم در باغ از پهلوی او، گل معطر می شود از بوی من!  
  زان سبب امشب به او دشمن شدم که، به رنگ صبح باشد موی من.  
  بی وی ار بینم به روی دیگران، روی شادی را نبیند روی من!  

مسکو، فوریهٔ ۱۹۳۱