لاهوتی (غزلیات)/عشق و آزادی
دلم بسیار می خواهد ببینم دلبر خود را، | ببینم دلبر خود را، به او بخشم سر خود را. | |||||
هزاران فرسخ از من ظاهراً دور است و من هر شب | به یادش تا سحر خوشبو نمایم بستر خود را. | |||||
در این آتش که خود افروختم از عشق گرد خود | دهم آخر به باد نیستی، خاکستر خود را. | |||||
از این ترسم که دیگر روی گلشن را نبینم من، | در این کنج قفس چون ریختم بال و پر خود را. | |||||
درون مکتب گیتی به غیر از عشق و آزادی | ز هر علمی و هر بحثی، بشستم دفتر خود را. | |||||
مترس از جان، اگر این را پسندد یار، لاهوتی، | بکش بر سر، وگر زهر است، تا ته ساغر خود را. |
اسلامبول، اوت ۱۹۲۱