شنیدستم غمم را میخوری، این هم غم دیگر؛ دلت بر ماتمم می سوزد، این هم ماتم دیگر.  
  به دل، هر راز گفتم، بر لب آوردش دم دیگر، چه سازم، تا به دست آرم جز این دل، محرم دیگر؟  
  نکشتی آتش خشمش تمام و، زود خشکیدی، کمی مانده است از او، ای دیده قربانت، نم دیگر!  
  مرا گفتی دم آخر ببینی، دیر شد، باز آ، که ترسم حسرت این دم، برم بر عالم دیگر.  
  ز بیرحمی، نماید تیر خود را هم، دریغ از دل، که داند زخم او را، نیست جز این، مرهم دیگر.  
  جهانی را پریشان کرد، از آشفتن یک مو؛ معاذالله، اگر بگشاید از گیسو، خم دیگر!  
  به جان دوست، غیر از درد دوری از دیار خود در این دنیا ندارد جان لاهوتی غم دیگر.  

اسلامبول، ژوئیهٔ ۱۹۱۹