لاهوتی (غزلیات)/لبهای خاموش
طبیب، رنگ مرا خوب دید و هیچ نگفت، | گرفت نبضم و آهی کشید و هیچ نگفت. | |||||
شنید دختر ایران خبر ز آزادی، | عرق ز هر سر مویش چکید و هیچ نگفت. | |||||
به پیر میکده رمزی ز رادیو گفتم، | درون خرقه به حیرت خزید و هیچ نگفت. | |||||
به ناله مرد فقیری، میان کوچه ز جوع، | توانگری همه را می شنید و هیچ نگفت. | |||||
ز خوابگاه غنی دید عکسی آهنگر، | به فکر غرق شد و دم دمید و هیچ نگفت. | |||||
ز من مبارزهٔ صنف، کارگر چو شنید، | سیاه شد، لب خود را گزید و هیچ نگفت. | |||||
ز رنج کارگران خواجه را خبر کردم، | پیالهٔ می خود سر کشید و هیچ نگفت. | |||||
به پیش شیخ گشودم کتاب لاهوتی، | برهنه پا سوی مسجد دوید و هیچ نگفت. |
مسکو، سپتامبر ۱۹۲۳