لاهوتی (غزلیات)/مرحبا دل!
نشد یک لحظه از یادت جدا دل؛ | زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل! | |||||
ز دستش یک دم آسایش ندارم، | نمی دانم چه باید کرد با دل؟ | |||||
هزاران بار منعش کردم از عشق، | مگر برگشت از راه خطا دل؟... | |||||
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد، | فلاکت دل، مصیبت دل، بلا دل! | |||||
از این دل، داد من بستان خدایا، | ز دستش تا به کی گویم: خدا، دل! | |||||
درون سینه آهی هم ندارد؛ | ستمکش دل، پریشان دل، گدا دل! | |||||
به تاری گردنش را بسته زلفت، | فقیر و عاجز و بی دست و پا دل! | |||||
بشد خاک و ز کویت برنخیزد، | زهی ثابت قدم دل، باوفا دل! | |||||
ز عقل و دل، دگر از من مپرسید؛ | چو عشق آمد، کجا عقل و کجا دل؟! | |||||
تو، لاهوتی، ز دل نالی، دل از تو، | حیا کن، یا تو ساکت باش یا دل! |
اسلامبول، اوت ۱۹۱۸