لاهوتی (قطعهها و منظومهها)/آدم آهنپا
آدم آهن پا
منتخب از چاپ ۱۹۴۶ مسکو توسط اداره نشریات به زبان های خارجی
سالها بود به تاجیکستان راه قورغان تپه بیحد ویران. نه فقط بد بگل اشتر در آن ، بلکه می ماند تراکتور در آن. جای گرگان بد و دزدان شرور، خانه ی مار بد و لانه ی مور. سنگ پشتی بکنار آن راه داشت با عائله ی خود بنگاه . گر چه آن عائله یک توده بدند ، خانه شان امن و خود آسوده بد ند . روزی از راه به احوال تباه ماری آورد به آن لانه پناه. آنقدر خسته بد آن گم شده مار که نبد هیچ در او تاب فرار. سنگ پشت از دل و جان بر پا خاست مار را کشتن و خوردن میخواست . مار گفتش که باین شور و شتاب میکنی خانه ی خود را تو خراب. گر دهی قول که من را نخوری رشته ی زندگیم را نبری ، بتو آن راز که من میدانم گویم و جان تو را برهانم . ورنه زود است که با فرزندان میشوی در سر این ره قربان. سنگ پشت از سخن او ترسید ، داد پیمان به وی و سر پرسید. مار گفتش که : به تا جیکستان تازه یک خلق نو آمد بمیان . این کسان یکسره جنس دگرند ، راست گویم -- همه فوق بشرند. زورشان در همه جا معلوم است ، کوه در پنجه ی آنها مومست . " هیچ " از این طایفه " هر چیز" شده است ، تیغشان بر سر ما تیز شده است . در چنین جای که حتی در خواب کس ند یده است بجز ما و عقاب ، خواب در چشم نیاید دیگر ، آنقدر هست هیاهوی بشر. آتش و آب بود خادمشان ، نرم گردد چدن از یک دمشان . در هوایند برابر به عقاب ، چون نهنگند و چو کشتی در آب. راست گویم بتو ، ای کان کرم ، به همان قول درست تو قسم ، کز هماندم که مرا مادر زاد من چنین قوه ندارم در یاد. از توانائی این قوه ی نو یک سخن با تو بگویم ، بشنو : بود بیچاره ای افتاده ، ملول ، نمی ارزید سرا پاش دو پول ، بُلشویکانش به یک مدت کم دم دمید ند و نمود ند آدم ، -- آدم نو ، سر او پر عرفان ، پایش از آهن گرد و غلطان . این -- چنین پای توانا باشد که وجودش عدم ما باشد. او به هر راه رود با این پا ، بگریزد حشرات از آنجا ، راه کوبیده و آماده شود ، جای پایش همه جا جاده شود . راه ها ساخته از حد افزون ، مارها کشته ز اندازه برون. ز آن سبب شهره ی این دنیا شد ، نام او آدم آهن پا شد . من از هر جاده گریزان شده ام ، هی از این ره بسوی آن شده ام. لیکن این آدم پا از آهن ندهد هیچ کجا راه به من . سبب اینست که من در این راه بتو آورده ام امروز پناه . لیک بی شبهه بزودی آنمرد حمله بر راه تو خواهد آورد . خیز و د ست زن و فرزند بگیر ، بگریز از سر این ره چون تیر. -- میزبان گفت بمهمان که بس است ، بمن این مکر تو کاری عبث است. پیر گردیدم و نشنیدم من : آدمیزاده و پا از آهن. من سه سالست که در این راهم وز دو صد راه دگر آگاهم. یک عمو هست مرا در ( ریگر) ، در قراطاق عموی دیگر. خواهرم ساکن ( راشیدان ) است ، مادرم در بر او مهمانست . چند سالست اثر از آنها نیست ، ز این حکایت خبر از آنها نیست . گر چنین بود ، یقین مادر من میفرستاد خبر در بر من. هم در این سال بزرگی ز بشر کرد با جمعی از این راه گذر . ماند ماشین وی اندر این راه همچو د لوی که بیفتد در چاه. در سر خوبی ره های دگر وز بدیهای همین ره ، یکسر بینشان بحث درازی افتاد ، هر یکی داد فصاحت میداد. همه همفکر که گر در اینجا پای خود را بنهد آهن پا ، راه ما رشک جنان خواهد شد، بهترین راه جهان خواهد شد . لیک سو گند بجان پسرم که ز تن گر که ببرند سرم ، حرف این طایفه با ور نکنم ، جای در منزل دیگر نکنم. مدتی شد پسرم دامادست ، دخترم زن شد و کودک زاده است وز چنین کس اثری پیدا نیست … در جهان آدم آهن پا نیست . حیف و صد حیف که پیمان کردم . گر که پیمان شکنم ، نا مردم ، ور نه الساعه تو را میخوردم ، لذت از خوردن تو میبردم. بحث این هر دو چو اینجا برسید ، جاده کوبی به سر لانه دوید . از وی آهنگ سرود شادی پهن شد در همه ی آن وادی. مار آگه شد از آن حالت زار نتوانست ولی کرد فرار. سنگ پشت و پسر و دختر او ، خانه و لانه و مار و سر او همگی شد بحقیقت مغلوب ، همه ماند ند بزیر ره کوب. سنگ پشت آندم مردن زد داد کاسمان بر سر ما ها افتاد ! مار گفتش که بمیر ، ابله پست ! این همان آدم آهنپایست !
ستالین آباد -- فوریه ۱۹۳۳