لاهوتی (قطعهها و منظومهها)/باران اشک
باران اشک، بر رخ آن ماهپاره ریخت، | از آسمان، به شام وداعم ستاره ریخت. | |||||
شد آب، آهن دلش از تاب آه من، | آن قطره ها ز دیده اش، از این شراره ریخت. | |||||
راهی چو می شدم، به رخم یک نظر فکند | تاب و توان ز جان و تنم آن نظاره ریخت. | |||||
با دست و دستمال به من یک اشاره کرد. | بس اشک و خون ز چشم و دلم آن اشاره ریخت. |